فرهنگی، مترجم ونویسنده از لارستان: شاه پسند
✍ نیره محمودی راد*: زودپز خمره ای روی شعله ی ملایم چراغ گاز سوت می کشید . گهگاه قطره های ریز بخار از زیر سوپاپ ها روی سر و تنه ی چاق و زمخت زودپز سرازیر شده و از فرط داغی زودپز همان جا خشک می شد و روی گردن و شکمش خط می انداخت.
آن سو تر برنج نیم دانه ی کامفیروز درون قابلمه ی روحی در حال جوشیدن بود. حباب های ریز آب روی دانه های شکفته شده ی برنج پیدا بود. بوی خوش گوشت و نخود و عطر برنج محلی هوا را پر کرده بود. حالا همگی در میان غلغله ی جوشان آب پخته شده بودند و مادر باید شعله ها را خاموش می کرد تا ظرف ها آرام آرام سرد شوند. ما بچه ها تا سرد شدن دیگ زودپز آرام و قرار نداشتیم و به هر بهانه ای به آشپزخانه سرک می کشیدیم.
مادر اهرم روی در زودپز را چرخاند . اهرم با صدای جیغ کوتاهی باز شد. سر دیگ را با چند ضربه از تنه جدا کرد. بخار مست کننده ی نخودهای آبگوشتی از میان دیگ به فضای آشپزخانه هجوم آورد. مادر محتویات زودپز را درون قابلمه ای خالی کرد. حجم عظیمی از بخار همه جا را گرفت. کم طاقتی ما را که دید، دست به کار شد. با حوصله استخوان های نرم شده و غضروف ها را از گوشت ها جدا کرد. گوشت ها را در قابلمه و قلم ها را در کاسه ی ملامین ریخت و کاسه را با یک ملاقه نخودآب پر کرد . این سهم صبر و انتظار ما کودکان کم طاقت بود. لیسیدن و مکیدن عصاره ی استخوان گوسفند از خوردن گوشتش هم لذیذ تر بود. مادر به عمد همه ی گوشت ها را از استخوان ها جدا نمی کرد و کمی از آن ها را باقی می گذاشت تا لذتش برایمان چند برابر شود. داغی گوشت ها دستش را می سوزاند.
امروز مادر مهمان عزیز کرده داشت و طبق عادت همیشگی، آش ماست ، پیش غذای شاهانه ی مادر در کنار پلو و خورشت کامل کننده خوشبختی آن روزمان بود. دستپخت مادر زبانزد بود به ویژه در مورد آش ماست . به قول بزرگترها” دستش خَش بود.”
گوشت ها را در کاسه ی بزرگ لعابی ریخت و با گوشتکوب چوبی به جانشان افتاد. آن ها را خوب له کرد. آب گوشت را هم کم کم اضافه می کرد تا گوشت ها کشدارتر شوند. برنج ها ی پخته شده را جداگانه کوبید و آن ها را با گوشت ها در هم آمیخت. کوزه ی کوچک سفالی ماست گوسفندی را از یخچال بیرون آورد. ماست پرچرب گوسفندی بوی شیر تازه می داد.
شیر و ماست را از خانه ی همسایه می خریدیم. خانه شان یک کوچه بالاتر بود. ماست را در کوزه های سفالی درست می کرد . پس از استفاده کوزه ها را برمی گرداندیم.
به خاطر دارم در فصل هایی از سال، پیرمردی لاغراندام با موهای جوگندمی و ته ریشی سفید، ماست را در قوطی های شیر خشک که آن روزها به گیگُز معروف بود می فروخت. آن ها را در زنبیلی حصیری می گذاشت و در محله مان خانه به خانه می گشت . آن ها هم چرب و پرملات بودند.
چربی روی ماست ها هم سهم ما کودکان بود. گوئی ما در فراورده های آشپزخانه سهم ویژه ای داشتیم.
مادر ظرف ماست را در همان کاسه لعابی خالی کرد و آن ها با ملاقه هم زد. نمک و فلفل سیاه را هم ریخت. کمی آن را چشید و باز نمک و فلفلش را اندازه کرد.
حالا نوبت اضافه کردن مِل بود.
مِل را هر بهار که کوه و دشت از گیاهان خودرو پر می شد می چیدیم. جای رویش بوته های سبز و کوچک مِل ، دشت های سنگلاخی و دامنه ی کوههای اطراف لار بود. گاهی که ابرهای بهاری به آسمان شهر بی اعتنایی می کردند و سال نو با کم بارانی آغاز می شد ، رشد بوته های مِل هم کم می شد و اهالی آن قدر لابلای سنگ و صخره ها را جستجو می کردند تا چند بوته ی کوچک بیابند. یافتن و چیدن مِل برای اهالی پر شور و نشاط بود. بوته های کوچک مِل با برگ های ریز سوزنی و عطری تند سرتاسر کوه و دشت را خوشبو می کرد و عطرش از دوردست ها به مشام می رسید.
مادر برگهای سوزنی مِل را از ساقه جدا می کرد. آن ها را می شست و در سایه خشک می کرد. مِل های خشک شده تا مدت ها چاشنی غذاها به ویژه آش و ماست بود.
مادر یک مشت مِل را کف دست سفید و درشتش مچاله کرد و آن ها را میان انگشتان له کرد. مِل های نرم شده را روی ماست ها ریخت. همه ی مواد را دوباره هم زد. این بار هم از گوشتکوب کمک گرفت تا عصاره ی گوشت و ماست کاملا یکی شود. کار که تمام شد نخودهای درشت آبگوشتی به کاسه ی بزرگ لعابی سرازیر شدند. همه ی محتویات کاسه ی را با ملاقه، به خوبی زیر و رو کرد و سرانجام برای زیبایی بیشتر سفره، آن ها را در قدح بزرگ گل مرغی ریخت.
همگونی چشم نواز رنگ های این پیش غذای شاهانه با نقش ونگاره های گل و بته ی قدح در هم آمیخته بود و بر زیبایی و شکوهش می افزود.
مادر قدح و قاب گل مرغی را همچون پادشاهی عالی مقام روی سفره ی رنگین ناهار بر تخت نشاند.
*:فرهنگی، مترجم ونویسنده از لارستان
لینک کوتاه:
با درود و سپاس فراوان از استاد بزرگوار جناب آقای خضری و تقدیر از تلاش ارزنده شان در مسیر رشد و بالندگی فرهنگ ..انشالله همواره پایدار و پرتوان بمانید ! نکته کوچکی در متن دست نوشته ی این شاگرد ، قابل توضیح است. پسوند” راد” از نام خانوادگی “محمودی” در ابتدای متن قرار گرفته که در همین جا از خوانندگان فرهیخته سایت پیام دانش پوزش می خواهم.. نکته ی قابل عرض دیگر این که این جانب در کنار رشته آموزشی ام ( زبان انگلیسی) و سالیان متوالی تدریس زبان، گهگاه دست به ترجمه مقالات برده ام ولی نه آنگونه که… ادامه »
از پرستاران قذیم بیمارستان اوز هستم هراز وقتی بعشق بیمارستان و دورانیکه طرحم میگذراندم اخباز اوز را بویژه سایت پیام دانش که مدیرش از مدیران دوست داشتنی بیمارستان زمانیکه من بودم است دنبال میکنم وداستانهای شما خانم محمودی راد میخوانم وکامنت شما مرا مجاب کرد این کامنت را بگذارم واقعا آقای خضری دلسوز بیمارستان و کارکنان بود کم اتفاق میافتاد هفته ای یکی یا دوشب نیمه های شب بیمارستان را سرنزند آنزمان امکانات بیمارستان گراش از هر حیث از بیمارستان اوز بیشتر بود ولی در اوز بخاطر محیط خوب اکثرآ راضی بودیم وحتی فکر کنم خانم حعفری که گراشی وهد… ادامه »