*قاب سبز*
✍ نیره محمودی راد*:
آن زمان که دختربچه ای بودم ، با دامن نارنجی کوتاه پرچین ، بلوز سبز آستین کوتاه و موهای بر شانه ریخته و کمی نامرتب، در گوشه ی حیاط سیمانی خانه خود را در نگاه دوربین جا داده بودم ، آنچه قاب دوربین را زیباتر می کرد درختچه های پر پشت پنبه بود که سبزی برگها و سفیدی گلهایش به رنگ مات تصویر جلوه خوشایندی داده بود. شاخ و برگ های پرپشت پنبه، حوض سیمانی میان حیاط را در آغوش گرفته بود و غنچه های شکفته شده ی سپید ، آب و رنگی زمستانی به خانه می داد. گویا حیاط زیر لحافی از برف آرمیده بود.
مادرم جوان بود، با موهای طلایی کوتاه و پر پشت. به حوض سیمانی تکیه داده بود و چهره شادابش با پیراهن آبی و گلهای ریز قرمز، لابلای درختچه های پنبه ، زیبایی عکس را دوچندان می کرد.
اولین سرسبزی خانه در ذهن کودکانه ام، همان درختچه ها بودند که شاخ و برگهایشان تمام پهنای باغچه کوچک را می پوشاند.
با آمدن بهار برگ های ترد و سبز ، نقشی زیبا بر لباس خاکستری رنگ حیاط می نشاندند و غنچه های ریز ، لابلای برگ ها ، آرام و بی صدا جوانه می زدند.
تابستان که می رسید بهاری تر می شدند و غنچه های سبز سرتاپایشان را می پوشاند.
پنبه ها می رسیدند و خود را از میان غنچه های سبز و درشت بیرون می انداختند و باغچه ی چهارگوش زیر چادری سفید فرو می رفت. آن ها را می چیدیم. غوزه ها را از لای پنبه ها در آورده و پنبه های نه چندان نرم را کوت می کردیم. این که پنبه ها به چه کار می آمدند را به یاد ندارم. ولی خوب به خاطر دارم که جداکردن پنبه دانه ها از میان آن همه پنبه، برای من حوصله بر و کسل کننده بود.
خزانشان زیبا بود و زمستانشان در سردی و سکوت می گذشت.
سالیانی گذشت. حیاط سیمانی خانه که پر از گود و تُمب بود، با کاشی های چهارگوش و خط دار فرش شد. حوض سیمانی حیاط که جای شیطنت و آب تنی های مان بود برداشته شد. باغچه ی چهارگوش کوچک تر شد و درختچه ها جایشان تنگ. دیگر جایی برای قد کشیدنشان نبود. از آن قاب بزرگ سبز، فقط تکه ای کوچک باقی ماند.
ما بزرگتر شدیم. مادر از جوانی به میانسالی پا گذاشت و عکس شاداب جوانی اش با موهای طلایی پرپشت در میان رنگ های سبز و سفید بر قاب سینه دیوار باقی ماند.
*: فرهنگی، مترجم ونویسنده از لارستان
لینک کوتاه:
کوتاه و دلنشین و بسیار زیباست این خاطره یا داستانک سرکار خانم نیره محمودی راد مترجم و نویسنده لارستان. دست مریزاد
این کار خیر، فقط ساختن یه بیمارستان نیست؛ ساختن امیده، ساختن آیندهست.
درود بر انسانی که نعمتش رو خرج نجات جون انسانها میکنه، اون هم در شهری کوچک که شاید کمتر دیده میشه.
نام این خیر، باید در دل مردم و تاریخ اون شهر موندگار بشه.
امیدوارم آقای امیدوار هم با نوشتن توافق نامه بزرگ منشی خودش رو نشون بده و مردم اوز رو بیشتر به آینده امیدوار کنه و گره از کار این خیر بزرگ باز کنه