پـستـوره
م . ف . جنوبی*:
ای ی ی ی ………چه روزگار سختی، و از این بدتر چه سرمای بدی داریم که مرا به مهاجرت مجبور می کند. که هزاران کیلومتر سفر کنم و به مکان گرم تری نقل مکان کنم.
آخ که خدا چقدر نحیف و ظریفم آفریده که طاقتی برایم نمانده تا تحمل سرما توانم و از خانه بدوشی نجات پیدا کنم.
حالا که این ها همه هست کاری جز شکایت از روزگار و فکری برای چاره براین برایم نمانده است. بنشینم و سر به دامن گیرم و باندیشم به کجا سفر کنم، به کجا روم تا جفتی بیابم نو بچگانی بیایند و نامم بماند!
ها…هندوستان برم، ایران برم،سیلان یا تایلند و کجا کجا های دیگر…
سفر پارسالم هندوستان بود و سال پیشترش تایلند. امسال ایران برم چگونه خواهد بود؟ نمیدانم باید تجربه کنم. هر چه باشد مای نوعی همیشه در سفریم و منزل ثابتی نداریم، آخه گریزی هم نداریم.
دوسال پیش تایلند رفته بودم هوا خوب و گرمای ملایمی داشت غذا هم بود خوب هم بود، در کنار دشت و شالیزارهای برنج، غذا فراوان یافتم و فصلی راحت پشت سر گذاشتم.
اما سال پیش در هندوستان…نه! چندان به دلم ننشست! نه…نه…هوایش به دلم نشست، درد سرما نداشتم اما امان از کوچه ها و خیابانهایش. درست که آشغال بیشتر یعنی پشه های بیشتر و خوراک بهتر ولی آخه این فلفل و ادویه زیادی حالمو گرفت و خوردنی به دلم زهر مار کرد.
پس امسال ایران را تجربه می کنم. از فردا صبح مسیر پروازم را تعیین کرده به دوستان نیز خواهم گفت شاید دوستان و همسفرانی داشته باشند با هم بشویم.
پرستوی خوشرنگ و برگ شب آرامی را انتظار می کشید. او تصمیمش را گرفت تا مهاجرتش را آغاز کند حتی اگر تنهایی سفرش باید اما به خودش گفته بود دوستانم را خبر می کنم آمدند چه بهتر نیامدند هم می روم. سفریست که باید شروع کنم.
پرستوی قصه ما پنجه های چهار انگشتی اش را به شاخه ای محکم کرد، سینه سفیدش را به شاخه تکیه دارد و پرهای زیبایش را هم برای پوشش خود برکشید و آرام و هوشیار به خواب رفت. اما توی خواب هم حواسش به مارهای شکارچی بود تا لقمه چربی نباشد.
توی خواب لبخندی روی لبش نقش بست…کمی بعد لبانش نیز تکان خورد و همچنان توی خواب حرکتی ناخواسته به خود می داد و لحظه ای ماند تا یکی لز چشمهایش را گشود و مردمک اش را به اطراف چرخاند.
سکوت و آرامش تمام دشت را در برگرفته و نسیم خنکی می وزید. حرکتی به خود داد و در تاریکی شب شق و راست روی شاخه ایستاد. خودش هم متعجب مانده بود. هیچ پرنده ای در اطراف خود ندید. با یک پایش سر خود را خارانده و ضربه ای هم به کاکل خود زد:
آه….خواب بودم…رویای شیرینی به سراغم آمد. چه کیفی داشت.
رویا را به خاطر آورد.
دست در دست پرنده خوشرنگی که دوستش بود در راه سفر با هم رویا پردازی داشتند. البته بیشتر خودش.
همینکه به مقصد رسیدیم لونه ام را می سازم با دستهای لطیف تو و زحمات من در آوردن گل و لای و شاخه های نرم. آنوقت بچه خواهیم داشت که در حال خروج از تخم هردویمان را به وجد می آورد……
حیف شد بیدار شدم. خواب خوشی می دیدم.
حالا که بیدار شده ام فکر سفر کنم و فکر همسفر. حتما به اون پرنده دوست داشتنی و دوستم خواهم گفت همسفرم باشد. سفر هزاران کیلومتری و تنها بودن سخت تر است. شاید چند پرنده ای هم حاضر به همراهی ام شدند اما اون یکی اگه نیاد چی!؟ دلم تنگ میشه و حسرت به دلم می مونه. نه…اصرارش می کنم بیاد، ول کنش نمیشم، لازمش دارم!
هوا که روشن شد پرستوی عاشق پری زد و جست و خیز زنان خود را به دوستش رساند:
-خوشگلو…میخام سفر کنم. راهم دور است و همسفر میخام. تو باید با من بیای…
-چه خود خواه! باید با من بیای چیه؟ اگه دوست داری باید خواهش کنی…باید برام ادا در آری….باید جلو باقی پرنده ها التماس کنی، فهمیدی!
-آخ که چه جور هم. ولی میدونی من تازه به رشد رسیده ام اینارا بلد نیسم. تجربه ندارم. حالا که تو میگی چشم. هر چه خواستی حاضرم.
پری زد و بین پرنده ها رقاصی کرد و پر و بالش نشون داد و با صدای بلند گفت:
پرستوی زیبای خوشرنگ با من همسفر میشی؟
– کدوم سفر؟ عزم کجا داری؟
– سفر زندگی. عزم صاحب خونه شدن و دوماد شدن!
– ایوای چه پر رو….اینو باید دم گوشم بگی نه بین همه!!
پرستوی زیبا ناز کرد و آرم پر زد و رفت.
– یارم خجالت زده رفت. شاید او را رنجیده باشم.
بلافاصله او هم بدنبالش پر زد و جفت خیالش را روی تک شاخه ای تنها یافت. کنارش نشست.
– رنجیده نشو این سنت حیاتست. همه ما اینجوریم. بابام و مامانم هم.
– خوب باشه. فردا راه میافتیم؟
– بله کله سحر. راهمان طولانیست.
– شنیده ام استراحتی هم در مسیر نیست!
– بله. نیست. ده هزار کیلومتر روی هوا سر میخوریم و یک نفس تا مقصد می تازیم.
ما پرستوهای مهاجر بلدیم پر بزنیم. با تنظیم فشار هوا بین پرهایمان میکوشیم تا خود را برای سر خوردن روی جبهههای هوای گرم و سرد آماده کنیم. ما اگرچه پرنده های کوچولو و ضعیفی هستیم اما همه میدانند رکورددار سرعت بین دیگر پرندگان مهاجر هستیم. به راحتی میتوانیم با سرعتی ۴هزار کیلومتری در شبانه روز، بدون بال زدن و صرف انرژی و هرگونه خستگی از قارهای به قاره دیگر کوچ کنیم. بالهای دراز و کشیده مان و همچنین بدن باریک و دوکی شکل مان این کار را برای ما راحتتر میکند.
دو پرستو برای مدتی کنار هم نشستند. از آرزوهایشان و از امیدشان گفتگو کردند. بعدش برای شکار غذا پریدند و شب به لونه بازگشتند برای سفری سنگین و دور…با آرزوهای نزدیک که امیدشان بود به ثمر بنشیند.
اول صبح صادق دو پرستو آغاز راه کردند. همراهانی هم داشتند که سفرشان راحت سپری شود.
از جنوب آفریقا تا ایران سفری دراز….ده هزار کیلومتر….سوار بر بال های هوا و بر بال های خیال. هی پریدند و هی سریدند و هی نگریستند و از چشم انداز شب گذشتند تا به مقصد برسند.
ماه اسفند، ماه آمدن پرستوها و تخم گزاری و البته لونه سازی در ایرانست.
این دو پرستوی جفت با کل کل های عاشقانه، نق زدن های زنانه و وعده دادن های مردانه کنار هم بال زدند و به مقصد رسیدند.
-هی…تو که میخای خانواده تشکیل بدی باید دست به کار شوی و مواد خانه سازی بیاوری.
-البته که به وظیفه ام آشنام. بابام خیلی برام حرف زده.
-بابات چی گفته؟
-گفته باید توی خونه سازی و بچه بزرگ کردن گردنم از مو باریکتر باشه و کمک کنم.
-خوب پس شروع کن دیگه..
-بزار اول جا پیدا کنیم.
دوتایی چندین مکان گشتند تا به خانه مردی صوفی رسیدند که خانه اش از کودکان خرد تهی بود یعنی که در آنجا کسی به سوی لونه سنگ نمی پراکنه و در امون هستند.
زیر سقف تالار خانه و در گوشه ای که سایه بود و خنک بود انتخاب کردند.
آقا پرستو پری زد و به سوی گل آوردن دوید. تحویل خانم پرستو داد. بفرما شروع کن معمار لونه من!
-با چی آقا؟ آب لازم دارم.
-الان با آب دهان و بزاقم بساز تا مرحله بعدی آب هم بیارم.
-خیلی هوشیاری ها؟ فکر می کردم پخمه باشی!
-ما را چی فرض کردی خانم پرستو؟ صد خانم پرستو دنبالم بودند فقط به تو روی خوش نشون دادم!
-برووووو….چاخانت ببر واسه مامان خدا بیامرزت!
این دو جفت، ساخت لانه را شروع کردند.
گل بیار و خاشاک و آب ای آقا پرستو تا مادام پرستوی معمار لانه سازی کند.
اتمام لانه به معنی آغاز تخم گذاریست. هر روز چهار تا شش تخم. خود خانم کار گرما دادن و روی تخم خوابیدن را شروع و به پایان می برد، البته آقا پرستو نیز گاهی این وظیفه را هم عهده دار می شود.
پس از ۱۳ تا ۱۷ روز خستگی خانم پرستو و آقا پرستو، جوجه ها تنه به دیواره پوست تخم زده تا ترک بردارد، آنگاه نگاهی به بیرون میزنند با چشمانی تقریبا بسته و سپس ناتوان و با بدنی بدون پر و با چشمانی بسته پای بیرون میگذارند. خانم و آقای مادر و پدر میکوشند به جوجههایشان غذا برسانند. برای نظافت لانه وتمیز نگه داشتن محوطه لانه نیز میکوشند تا فضله های نوزادان را بیرون بیاندازند.

در چند روز اول، مدفوع جوجهها را با منقار میگیرند و از آشیانه دور میکنند. پس از سه هفته تلاش پدر و مادر جوجه ها در جان گرفتن، جوجهها قادر به ترک آشیانه می شوند. لحظه بلوغ فرا رسیده و این دو پرستو که وظایفشان را به آخر رسانده اند آنان را در لب آشیانه وداع می کنند هر چند تا چند روز پس از ترک آشیانه، شبها به آنجا برمیگردند اما پس از مدتی کوتاه لانه را برای همیشه ترک میکنند.
خدا حافظ والدین…برای شروع زندگی سفر می کنیم.
*: پژوهشگر ونویسنده
منبع: مجله با پیام دانش اوزشماره ۲۴
لینک کوتاه:
درود، بسیار زیبا وعااااالی وآموزنده بود لذت بردم🙏👏👏👏🌹🌹🌹