پژوهشگر، مترجم ونویسنده از لارستان: رقصان در مه
نیره محمودی راد*:
رقصان در مه
در غروبی نارنجی رنگ ، انبوهی از نقطه های سیاه با رقصی زیبا و دلفریب پهنای آسمان را فرا گرفته بود. چنان در پرواز نرم و چالاک بودند که به رقصنده های باله می مانستند. رقصی با نمایش هایی موزون ، بی مانند و پرشمار.
درنگاهی ابتدایی و ساده لوحانه در آن دور دست آن ها را به دسته های چند میلیونی زنبوران عسل شبیه دانستم اما مهندسی پرواز و مهارت شگفت آور و خیره کننده شان گمانم را نادرست می شمرد.
پاییز به نیمه ی راه رسیده و نفس هایش به شماره افتاده بود. جنگل های بلوط و راش از دور دست با درختان آتشین و طلایی رنگ زیر چتر نارنجی خورشید، پاییز را دلرباتر نمایش می داد. مه رقیقی جنگل را در حصار خود گرفته بود.
در ایوان کوچک خانه مان میز عصرانه با فنجان های قهوه و چند برش کیک اسفنجی خامه دار پر شده بود. هوا رو به سردی می رفت و با آغاز غروب ، هوا نمناک و مه آلود می شد.
جوزف ژاکت پشمی اش را پوشیده بود. در گوشه ای از ایوان روی صندلی راک لم داده ، به پرواز هماهنگ نقطه های سیاهرنگ خیره شده بود . شاید در ذهنش یکی از شاهکارهای موسیقی بتهوون را مرور می کرد.
از صندلی اش جدا شد و به سوی میز آمد. یکی از فنجان ها را برداشت و آن را به لب نزدیک کرد.
در حالیکه چشم از آسمان بر نمی داشت زیر لب گفت؛
— واقعا زیباست! سارهای مهاجر آمدن زمستان را جشن گرفته اند ! رقص دسته جمعی سارها در آسمان اسکاتلند دیدنی ست.
ژینای کوچولوی من که هفته ی گذشته تولد شش سالگی اش را جشن گرفته بود، روی پرچین های چوبی حیاط نشسته و به آسمان نارنجی خیره شده بود .شادی در تیله ی چشمان آبی رنگش برق می زد. باد سرد غروب موهای طلایی اش را به هر سو پریشان می کرد. در حالی که شال را دور گردنش محکم می کردم با هیجان کودکانه اش پرسید؛
— این ها همیشه با هم پرواز میکنن؟
— حتما همین طوره.. این پرنده ها زندگی دسته جمعی دارند.
— ماهم اگه با مامان بزرگ و پدرمایکل زندگی کنیم ، میشیم مثل اینا. البته با عمه ماریا و بچه هاش…. . راستی! اسمشون چی بود؟
جوزف از روی ایوان با صدای بلند پاسخ داد ؛
_ سار ! این پرنده های کوچولو سار هستند عزیزم! سارهای پرسر و صدا !
ژینا خندید ؛
_ مثل من و آنا که به خاطر اسباب بازی هامون همیشه سروصدا راه میندازیم!
جوزف هم بلند خندید.
ژینا از روی پرچین ها پائین پرید. هوای سرد غروب چمن های حیاط را نم دار کرده بود . بوته ی گل های استکانی و اطلسی باغچه پژمرده بودند . خاک باغچه هم بوی نم میداد.
دستان کوچک و سفید ژینا سرد بود. در حالی که گونه هایش را نوازش می کردم با لبخند گفتم؛
— امسال حتما برای جشن کریسمس پیش مادربزرگ و پدر مایکل خواهیم بود.
ژینا لب هایش را به عادت همیشه غنچه کرد و با ادای مخصوص مادربزرگ ادامه داد؛
— ژِله ی توت فرنگی و بستنیِ شب کریسمس !
من مطمئنم مامان بزرگ آب نبات عصایی رو برای من و آنا کنار میگذاره…
دست ژینا را رها کردم و او را به داخل خانه فرستادم. ژینا پله های ایوان را دوتا یکی پرید . سوز سرد پائیزی بیشتر شده بود. سرما کم کم داشت استخوان هایم را می لرزاند.
سارها همچون امواجی آرام و سبک در میان مه خاکستری بر سینه ی سرخ آسمان می رقصیدند و غروب آتشین با تیرگی شب در هم می آمیخت.
*:فرهنگی آموزش و پرورش،پژوهشگر، مترجم ونویسنده از لارستان
لینک کوتاه:
تشکر از نویسنده محترم
هشتم مارس روز جهانی زن بر زنان فرهیخته میهنمان ایران و سراسر جهان فرخنده باد.مسئولان گرامی سایت پیام دانش معلوم نیست چرا از یادآوری این روز جهانی غافل مانده اند.
تبریک احسنت و دست مریزاد به دوست خوبم 👏🏼👏🏼🥰
باعث افتخار جامعه فرهنگی منطقه اید 👌🏻😍
درود بر شما داستان زیبا و با مفهومی انتخاب کردید و بسیار زیبا ترجمه کردید
وقتی مترجم صاحب قلم باشه نتیجه ی کار به همین زیبایی میشه . پویا و پاینده بمونین .
تشکر از شما خانم نویسنده