قصه کودکانه دخترک کبریت فروش، نوشته اندرسن، توصیه می شود این قصه احساسی خوانده شود
پیام دانش: نویسنده و محقق لارستانی(نیره محمودی راد) قصه ای با عنوان(فال) نوشته و در این پایگاه خبری درج شد خواننده ای زیر این مطلب پیامی گذاشته بود وآن را به نوعی به قصه «دخترک کبریت فروش) تشبیه کرده بودکه با یافتن و خوانش آن که درد و رنج در ببشتر خوانندگان پدیدار می سازد عین قصه با تصاویر آن بازنشر تا هرکس ودر هر مسئولیتی بیش از پیش در راستای آلام، دردمندان سخن بگوییم وقلم بزنیم.
قصه کودکانه دخترک کبریت فروش، نوشته هانس کریستین اندرسن
شب سال نو بود. هوا سرد بود. برف میبارید.
دخترک کبریت فروش، در خیابانهای سرد و پربرف میگشت و با صدای بلند میگفت: «کبریت … کبریت دارم، خواهش میکنم بخرید!»
اما کسی به او اعتنایی نمیکرد. همه تند و تیز از کنارش میگذشتند و میرفتند. زنی از دور پیدا شد.دخترک به طرفش دوید و التماس کرد: «خانم ، خواهش میکنم از من کبریت بخرید!»
– لازم ندارم دخترجان . در خانه، کبریت زیاد دارم.
برف تندتر میبارید. دخترک از سرما میلرزید.
– وای، چقدر سرد است! باید به خانه برگردم. اما نه … تا کبریتها را نفروشم نمیتوانم برگردم، چون پدرم دوباره کتکم میزند.
دخترک ایستاد. دستهای یخ زده خود را جلوی دهانش برد و به آنها « ها » کرد؛ و بعد دوباره به راه افتاد .
– کبریت … کبریت دارم، خواهش میکنم بخرید!
اما کسی به سراغش نیامد. هیچ کس از او کبریتی نخرید.
دخترک گرسنه بود. از صبح چیزی نخورده بود. دلش از گرسنگی ضعف میرفت. از خانهای بوی خوش غذایی بلند شد.
– وای … چه بوی خوبی! چقدر گرسنهام! باید زودتر کبریتها را بفروشم و به خانه برگردم. اگر عجله نکنم، مردم به خانههایشان میروند.
قدمهایش را تندتر کرد و صدایش را بلندتر :
– آی … کبریت دارم، کبریت …
دخترک میخواست از وسط خیابان بگذردکه ناگهان صدایی شنید: « تالاپ، تالاپ، تاپ، تاپ… »
این صدای پای اسب گاری کشی بود که با سرعت به سوی او میآمد. دخترک هول شد. زود خودش را از سر راه اسب و گاری کنار کشید، اما کفشهای چوبیاش از پایش در آمد و به میان برفها پرت شد.
– وای … کفشهای چوبیام! یادگار مادر عزیزم ! حالا چه کنم؟ کجا افتادند؟ چطور پیدایشان کنم؟ …
دخترک با دستهای سرد و یخ زده خود، برفها را کنار میزد و به دنبال کفشهای چوبیاش میگشت. یک مرتبه چشمش به آن سوی خیابان افتاد. یک لنگه کفشش، آنجا میان برفها افتاده بود . دخترک با شادی فریاد زد: «آنجاست!» و به آن سوی خیابان دوید؛ اما همین که خواست کفش را بردارد، بچهای موذی و شیطان از راه رسید، کفش را از دست او قاپید و با شیطنت گفت: «به به! چه چیز خوبی پیدا کردم! وقتی بزرگ شدم، آن را گهواره بچهام میکنم.»
بعد هم پا به فرار گذاشت.
دخترک با پاهای برهنه، در خیابان سرد و پربرف قدم میزد. برف به شدت میبارید. موهای دخترک از برف سفید شده بود. دیگر کسی در خیابان نمانده بود. همه به خانههایشان رفته بودند. از پنجره خانهها نور و روشنایی میتابید. صدای خنده بچههایی که با شادی منتظر خوردن دست پخت مادرشان بودند به گوش میرسید. دخترک کبریت فروش آهی کشید و گفت : «خوش به حالشان! من هم دست پخت مادرم را خیلی دوست داشتم. وقتی او زنده بود، چقدر خوشبخت بودم!»
پاهایش از سرما بی حس شده بود. دلش میخواست به خانه برگردد، اما هنوز حتی یک کبریت هم نفروخته بود.
دیگر نمیتوانست قدمی بردارد. زیر طاق ایوان خانهای نشست. سعی کرد با نفس خود دست و پاهایش را گرم کند. اما بی فایده بود! گرم نمیشد !
دخترک با خودش گفت : « سردم است ! خوب است کبریتی آتش بزنم، شاید کمی گرم شوم.»
آن وقت یکی از چوب کبریتها را به دیوار کشید. کبریت روشن شد و در میان شعله آن، بخاری گرم و روشنی ظاهر گشت. دخترک با شادی گفت: « چه خوب! … حالا میتوانم با این بخاری خودم را گرم کنم.»
اما همین که خواست به بخاری نزدیک شود و خودش را گرم کند، بخاری خاموش شد. در دست او فقط یک چوب کبریت سوخته باقی ماند. دخترک چوب کبریت دیگری برداشت و به دیوار کشید. کبریت روشن شد. این بار دخترک در میان شعله کبریت، یک ظرف پر از غذا دید.
– وای … چه غذایی!
در ظرف غذا، آلو، سیب و یک غاز سرخ کرده بود که از آن بخار خوش بویی بلند میشد. دخترک با شادی و تعجب به ظرف غذا نگاه میکرد. ناگهان در پیش چشم او، غاز سرخ کرده با کارد و چنگالی که به پشتش فرو رفته بود پرواز کرد. دخترک دستش را دراز کرد تا غاز را بگیرد، اما …
شعله کبریت تمام شد و غذاهای خیالی ناپدید شدند.
هیچ نشانی از غذاها نبود! پیش چشمهای دخترک فقط یک دیوار سرد و بلند پیدا بود. او سومین چوب کبریت را هم روشن کرد. آتش شعله کشید و درخت کریسمس با چند شمع روشن ظاهر شد. چشمهای دخترک از شادی برق زد:
– چه درختی ! حتی از درخت کریسمس پولدارها هم قشنگتر است!
دخترک دستش را به طرف درخت دراز کرد. اما در همان موقع کبریت خاموش شد. درخت کریسمس هم ناپدید شد. فقط شعله یکی از شمعها باقی ماند، که آن هم به سرعت بالا رفت، و چیزی نگذشت که ستارهای شد و به سینه آسمان چسبید. انگار درخت کریسمس را در آسمان نقاشی کرده بودند.
دخترک با تعجب به آسمان نگاه میکرد.
– چقدر قشنگ است؟
و ناگهان دید که ستارهای از آسمان جدا شد و افتاد پایین. با خودش گفت: « … پس امشب یک نفر میمیرد!» این را از مادر بزرگش یاد گرفته بود. مادر بزرگ وقتی که زنده بود میگفت: «اگر ستارهای به زمین بیفتد، معنیاش این است که کسی میمیرد و روحش پیش خدا میرود .»
دخترک به یاد مادر بزرگ مهربانش افتاد و آهسته گفت : «مادر بزرگ، دلم برایت خیلی تنگ شده!»
چهارمین کبریت را هم روشن کرد. آن وقت در میان شعله آتش، مادر بزرگ مهربانش را دید .
– آه … مادر بزرگ عزیزم!
و به آغوش او پرید.
مادر بزرگ با مهربانی او را بغل کرد و بوسید .
دخترک از سختیها و مشکلاتش برای مادر بزرگ تعریف کرد. بعد هم با گریه گفت : « مادر بزرگ خوبم، از پیش من نرو! می دانم، وقتی کبریت خاموش شود، تو هم مثل بخاری گرم و غاز سرخ کرده و درخت کریسمس ناپدید میشوی، مگر نه؟»
در همین موقع ، شعله کبریت خاموش شد. صورت مادر بزرگ هم در تاریکی فرو رفت. دخترک فریاد زد: «نه … مادر بزرگ نرو! من نمیخواهم تو بروی! میخواهم پیش من بمانی !»
بعد هم تمام چوب کبریتها را از جعبه در آورد و با خود گفت: «تمامشان را آتش میزنم، شاید بتوانم مادر بزرگ را نگهدارم.»
دخترک دسته چوب کبریتها را به دیوار کشید .
آتش شعله ور شد و اطراف را روشن کرد.
در روشنایی آتش دوباره صورت مادر بزرگ پیدا شد.
دخترک فریاد زد: « مادر بزرگ خوبم، مادربزرگ عزیزم، من را تنها نگذار!»
مادر بزرگ لبخندی زد. بعد با مهربانی، دخترک را در آغوش کشید.
در آسمان سیاه شب، راهی روشن و نورانی باز شد.
از این راه روشن، دخترک و مادر بزرگش بالا و بالاتر رفتند.
– مادر بزرگ، داریم کجا میرویم؟
– به بهشت می رویم، عزیزم!
– بهشت ؟! بهشت چه جور جایی است؟
– بهشت یک جای گرم و پر گل است؛ پر از خوراکیهای خوشمزه است. تازه! مادرت هم آنجاست. او الان منتظر توست. از این به بعد، ما سه تایی در کنار هم با خوشی زندگی میکنیم. دیگر سختیها و مشکلات تو تمام شد، عزیزم!
قلب کوچک دخترک پر از شادی شد. احساس کرد که خیلی خوشبخت است. آن وقت به آرامی چشمهایش را بست.
به این ترتیب، دخترک به سوی خدا پرواز کرد. او تبدیل به ستارهای در آسمان شب شد.
شب به پایان رسید. خورشید طلوع کرد.
زنگها به صدا درآمدند و نزدیک شدن تحویل سال را خبر دادند.
مردمی که به خیابان آمده بودند، دخترک را دیدند که روی زمین افتاده و چشمهایش بسته بود.
دویدند و پزشک خبر کردند؛ اما بدن دخترک سرد سرد بود. او ساعتها پیش، از این دنیا رفته بود!
لبهایش مثل سیب سرخ بود. لبخند زیبایی بر آن نقش بسته بود . مثل این بود که به خواب خوشی فرو رفته است.
دور و برش پر از چوب کبریتهای سوخته بود. یک دسته چوب کبریت سوخته هم در دستهایش دیده میشد. یک نفر گفت: «طفلکی، این بچه میخواسته با آتش کبریت خودش را گرم کند! »
اشک در چشمهای مردم حلقه زد.
در این میان، صدای گریه زنی بلند شد.
او همان زنی بود که شب پیش، دخترک از او خواسته بود تا کبریتی بخرد.
صدای زن در میان گریهاش شنیده می شد: «من را ببخش! ببخش دخترک بیچارهام ! اگر دیشب از تو کبریتی خریده بودم، شاید این اتفاق نمیافتاد !»
چند نفر آه کشیدند و چشمهای اندوهگین خود را به زمین دوختند. آنها کسانی بودند که شب پیش دخترک را دیده بودند و از او کبریتی نخریده بودند .
مردم بدن سرد دخترک را بلند کردند و به کلیسا بردند. همه برای آرامش روح او دعا خواندند؛ اما هیچ کس نمیدانست که دخترک در میان شعله کبریتها چه چیز قشنگی دیده بود و با چه شادی بزرگی به آسمان پرواز کرده بود.
حالا او در بهشت بود. در کنار مادر و مادر بزرگش. آنها سال نو را در بهشت، جشن گرفته بودند. شاید اگر مردم خوب گوش میدادند، صدای خنده و شادی دخترک را از بهشت میشنیدند!
درباره نویسنده: هانس کریستیان آندرسن (به دانمارکی: Hans Christian Andersen) (دوم آوریل ۱۸۰۵ – چهارم اوت ۱۸۷۵) نویسنده معروف اهل دانمارک است که از معروفترین داستانهایش میتوان از پری دریایی کوچولو، بندانگشتی، جوجهاردک زشت، زندگی من، ملکه برفی، دخترک کبریتفروش و لباس جدید پادشاه نام برد.
لینک کوتاه:
درودها…کتاب دخترککبریت فروش را بارها در کودکی دیده بودم اما مجالی برای مطالعه کتاب به دست نیامد. . این پست فرصت خوبی شد تا باز به دنیای کودکی برگردم …خوشبینانه بگویم ؛ نسل ما در مقایسه با نسل امروز بیشترین فرصت و عریض ترین میدان را برای دوستی با کتاب داشت..بزرگترین اقبالی که شوربختانه در نسل امروز مهجور مانده و به گوشه ای رانده شده..کاش نسل امروز هم شیرینی دوستی با کتاب را تجربه کند!
داستانهای کریستین آندرسن درزمره داستانهای نه داستانی بلکه واقعی نشان میدهند که هرخواننده نه کودکان بلکه بزرگسالان هم مجذوب آن میشوند چه بسا مثل من باخواندن آن بگریه افتادم واقعا گریستم
منم به گریه افتادم
عالی و غم انگیز بود امیدوارم با این داستانها مردم بخصوص کودکان دنبال مطالعه کتاب بروند احساس هردو نفری که کامنت گذاشتند منم دارم
بعضیها میگوینده همه چیز دانشگاه آزاد زنده هستند سایت دانشگاه بجای خبرهای واقعآ تاریخ گذشته را که در گروهها پرشدند بزندخبرهای جا میزند مثل همین قصه شیرین وتلخ
چقدر احساسی بود نویسنده رنج کودکان بی سرپرست ویا بدسرپرست بزیبایی بنگارش وتصویر کشیده بازهم دوست دارم چنین قصه هایی را درسایت بخوانم متاثر شدم واشکهایم درآمد
عالی بود من اشکم درومد برای خواهرمم خوندم گفت ابجی بهش دلم سوخت منم گفتم اون پیش مامان و مامان بزرکش رفت ولی من خیلی خوشم اومد مادر بزرگش چه چیزی به نوه اش یاد داده بود در کل خیلی خوب بود عالی بود بازم از این قصه ها لطفا بزارید ممنونم😭😭🙏🙏
خیلی داستان زیبایی بود ممنون از سازندش
داستان دخترک کبریت فروشی بیشتر از ده بار خواندم وبارهم میخونم بسیار جذاب وتاثر آور بود واقعا متاثرم کرد
داستان دخترک کبریت فروشی بیشتر از ده بار خواندم وبارهم میخونم بسیار جذاب وتاثر آور بود واقعا متاثرم کرد
خیلی غمگین بود
بهترین و زیبا ترین کتاب داستان زندگی من در دوران کودکی بود و همچنین برنامه کودکش من مهربونی رو از این قصه ها یاد گرفتم داستانی عین حقیقت زندگی خیلیا حتی خودم..
خیلی داستان باحالی بود من اولین بارمه که این داستان رو می خونم خیلی ازش خوشم اومد
دخترک کبریت فروش منو بد جوری به گریه انداخت ،در این زمان هم دخترک کبریت فروش زیاد هستند به دور و ورمون نگاه کنیم و چشمهامون را باز کنیم درست الان کبریت نمیفروشند ولی بجاش گل و فال و جوراب و ….میفروشند وجدانا هیچوقت هیچوقت بی اعتنا از کنارشون رد نشویم اونها مثل دخترک کبریت فروش هستند باید دستشان را بگیریم تا یخ نزنند تا گرسنه نمونن و ….از نویسنده کتاب ممنون
دنیای پوچی شده چه قشنگ بود دنیای قدیم… پر از احساس و دلگرمی کنار عزیزانمون که حالا دیگه نیستن.. کاش منم به قشنگیه این دختر میمردم
سلام به همه شما واقعا عالی بود کاش ما هم مثل مادرهای مهربون اهل بهشت باشیم
کاش آخرش ایقد غمگین تموم نمیشد😭😭😭😭
دقیقا نباید اینجوری میشد🤧
ناراحت کننده بود به قول لچه هام
سردبیر محترم سایت زحمت بکشید هرچه بیشتر از این قصه ها در سایت گذاشته شود دخترک کبریت فروش را در همین سایت باور کنید بیش از ۲۰ بار خوندم و خسته نشدم
واقعا زیبابود
سلام و عرض ادب و احترام.امشب پدربچه هابرای اولین بارخواستندقصه ای برایشان تعریف کنم.کتاب فارسی پسرم دم دست نبودومن درجستجودخترک کبریت فروش رازدم.شایدباورش سخت باشدولی امشب رویایی تمرین شب زندگی مان بوددرحالیکه همه چشمانمان گریان بود😭
خیلی قشنگه من بارها و بارها این داستان رو خواندم آخرش غمگین بود
این قصه واقعآ خواندنی و هیچکس از خواندنش سیر نمی شود
این داستان حال وروز فقر در کشورهای بویژه سردسیر در زمستانهای سرد و یخبندان بازگو میکند که با نام قصه کودکانه دخترک کبریت فروش، نوشته هانس کریستین اندرسن دانمارکی بزیبایی و انگاری واقعی نوشته است خواننده وقتی آنرا میخواند فکر نمی کند داستان است و منکه دلم میخواست بودم و با دخترک کبریت فروش در آنشب پرواز میکردم ومیرفم دربهشت