اوقاتِ تلخِ زمان را به کوچههای شهرِ بی کسیها میکشاند.
مهرداد انداچه :شاعر اوزی مقیم دبی
می دانی …شب شده است .
نشانی از غروب نیست .
تاریکی آرام آرام شناورِ اتاقِ عبوس شد .
دیوارها لب بسته اند نگاه میکنند
سکوت را نمیشکنند تا مبادا ساعتِ خفته
میانِ دلِ زمان قدم زند.
می بینی….پرنده ی خیال پشتِ پنجره ، ورایِ شیشه ی
بی رنگِ رویا
ساعت هاست که به انتظار نشسته است
تنها ، این و پا آن پا میکند اندکی .
شوق پریدن دارد اما نای رفتن نیست
تو گویی هر دم که ندای آید پر میکشد
اما میان او و خیال ، دیوارِ شیشه ای
چسان حجمِ جداییها کشیده است .
می دانی …. گاهی خویش را به تاریکیها سپردن ها
بسان نفس کشیدن هاست
تنها ، رها ، پر از حرف ، بغض میان گلو ، چشم نگران .
فضایِ سیالِ تاریکی به پلک بر هم گذاردنی
اوقاتِ تلخِ زمان را به کوچههای شهرِ بی کسیها
میکشاند.
می بینی ….دلِ سپید مویی را به کامِ جوانیها بردن چه
آسان است….
ذهن پر از کوچه میشود..پر از یادها و خاطرات
پر از نگاهِ مشتاق
پر از دل دادن ها
پر از نوشتنهای دل
سرشار از سادگی سرشار از موسیقیِ عشق که
همچون صدایِ باران ، ترنم میشود
تن را خیسِ خواستنها میکند
تمنا همه جا سرک میکشد
آه از یاد میرود
دل جوانی را ، همچون شعری از بر میکند .
ورقهای سفید پر از انشأ ی تبسم شده اند .
می دانی ….امشب ، بی پیغامی ، بی پیکی ، مهمانِ یادِ
تو شده ام
میانِ کوچههای زمستانیِ سرد ایستاده ام
صدای قدمهای تو را به نبضِ قلب اندازه میگیرم
پلک زدنهایت را از ورایِ دیوار میشمارم
نفسهایت را به جان میریزم
چشم ها……چشمهایت چه رنگی بود….
فرصتِ دیدن چه اندک بود و جوانیها گذرا …
می بینی ……میانِ دلِ بالکن تنهاییام خیال را رویا
را هذیان کرده ام..
تاریکی در ژرفنای شب نیشخند به لب دارد….
می دانم که نمیبینی….خفتهای میانِ بستر گرمی
که از سرمای کوچه هیچ نمیداند.
دیدگاه بگذارید
شعر زیبا وحماسی بود من پیشنهاد میکنم ارشاد وخانه فرهنگ وانجمن ادبی اوز صندوق اطلاعاتی از شعرای ناشناخته وگمنام تهیه کند