خاطره ۶۰ سال پیش سفر به الشارقه که ۱۰۰ روپیه برابر ۶۰ تومان بود
حمید رکنی:
خاطرات اولین سفرم به شارجه که در آن زمان هنوز امارات متحده عربی شکل نگرفته بود و الشارقه را ساحل الامارات المتصالحه می نامیدند.
در سال ۱۳۳۹ پس از واقعه زلزله لار در سن ۱۱سالگی بعد از تعطیلات مدارس که کلاس چهارم را پشت سر گذاشته بودم به اتفاق مرحوم پدرم محمد امین رکنی و تنی چند از دوستان پدرم مرحوم عبدالرحمن یادگاری، پسرش عبدالحمید یادگاری، قربانعلی تیرزن و یکی دو نفر دیگر از اوز با وانت بار محمد شریف سیفایی صبح دوشنبه جلو درمانگاه مرحوم حاج عبدالله یزدانی به سوی شهر لار حرکت نمودیم.
آن زمان مسافرت کردن در جاده ناهموار و معمولا پر از سنگ و ریگ بسیار سخت و طاقت فرسا بود. آن هم با وانت بار پشت وانت که پر شده بود از بار مسافر که هر کدام توشه ای عبارت بود از نان سه لو و گپک مهوه روغنی و خرما وهدایایی مثل تفتون و کلوچه برای عمو و برادر و یا دوست و همچنین مصرف نهار و شام و صبحانه در عرض راه و کتری برای درست کردن چای و پوشن که عبارت بود از لحاف و پتو متکا و ملافه که طی راه طولانی شب جایی اطراق کنیم را به مراه داشتند.
خلاصه مرحومان پدرم و عبدالرحمن یادگاری صندلی جلو وانت و من و بقیه مسافرین عقب وانت روی بار نشستیم و ماشین حرکت کرد و بدرقه کنندگان کسی با گریه و کسی با دعا ما را وداع گفتند.
تقریبا بعد از طی مسافتی حدود یک ساعت و نیم به شهر لار وارد شدیم. من اولین بار بود که لار را می دیدم اکثر ساختمان ها در اثر زلزله ویران شده و از آوار خاک ریزها بوجود آمده بود. گویی شهر جنگ زده است. پدرم می گفت اینجا گاراج معتمد بود اینجا فلان ساختمان بود همه جا مشغول خاک برداری بودند. وحشتناک بود یک مسافر لاری هم سوار کردند و به سوی بندر مغویه رهسپار شدیم از شهر خور گذشتیم وپس از مسافتی چند به روستای هرمود و سپس به سه نخود و نیمه که قبل از کتل پاسخند می باشد رسیدیم و از گردنه پاسخند بالا رفته واز روستاهای پارو وانوه و سپس فتویه و شیخ حضور گذشته و رد می شدیم و سپس از کرمستج رد شدیم و عصر همان روز به کتل بستک رسیدیم. گردنه دارای سیزده پله پله بود که سر هر پیچ وانت باید چندین بار عقب جلو می کرد که بتواند رد شود سپس سیفایی گفت مسافران اول گردنه پیاده شوند البته شاگرد ماشین آن موقع مرحوم علی ملایی بود که روی رکاب ایستاده بود و گهگاهی بغل دست راننده می نشست. ما هفت نفر زدیم به تپه و از پایین به طرف بالا صعود کردیم. تقریبا حدود یک ساعتی طول کشید و ما می دیدیم که چقدر با زحمت ماشین پیچ ها را عقب و جلو می کرد و یکی پس از دیگری رد می شد. با رسیدن وانت به بالای گردنه که پاسگاهی هم آن جا بود دوباره سوار بر وانت شده و به راه افتادیم.
دمادم غروب بود که به بستک رسیدیم. جاده پر از خاک بود و اگر کسی ما را می دید فکر می کرد ازداخل قبر آمدیم بیرون. سر و روی ماها که عقب وانت سوار بودیم از گرد و خاک سفید شده بود در کاروانسرا اطراق نمودیم و با شستن سر و صورتمان جان تازه ای گرفتیم و نمازهای یومیه را ادا نمودیم. شب را در بستک سپری کردیم خسته و کوفته پس از صرف شامی مختصر سر بر بالین خواب نهاده وصبح اول وقت بعد از نماز فجر و قبل از طلوع افتاب به راه افتادیم و طی مسافتی از روستاهای هرنگ و کوخرد گذشتیم و برای صرف صبحانه به چاه مسلم رسیدیم ودر قهوه خانه ای که آن جا بود صبحانه را میل کرده و پس از استراحتی کوتاه راهی شدیم. اوایل شب به بندر مغویه رسیدیم در بندر مغویه به خانه احمد بادپا معروف به نوبا اوزی که پذیرای مهمانان اوزی بود رفتیم.
کوله بارها را از وانت پایین آوردند و در دو اتاق جداگانه اسکان نمودیم. هم اطاقی ما عبدالرحمن و عبدالحمید یادگاری بودند و با دوش گرفتن خستگی و گرد و غبار از تنمان زدودیم و به استراحت پرداختیم.
فردای آن روز برای یافتن لنج مسافربری به دیدار ناخدایی احمد نام رفتیم و قرار شد که روز جمعه بعد از نماز سوار بر لنج ما را به دبی ببرد.
همان روز عصر من به اتفاق پدرم و یادگاری ها و تیرزن رفتیم به طرف دریا. اولین بار بود که من و حمید یادگاری دریا را از نزدیک مشاهده می کردیم. دریایی لایتناهی که هیچ چیز جز آب نمی دیدیم که باعث وحشت حمید یادگاری شد. آن هم همسن وسال من بود زد زیر گریه که من نمیام این همه آب چطوری بیام آن طرف من بر می گردم اوز.
البته منم دلهره داشتم اما او خیلی بی تابی میکرد و پدرش نصیحتش می کرد. بالاخره بعد از برگشتن به خانه محل سکونتمان همش بحث دریا بود و حمید یادگاری بی تاب فردای آن روز هوا طوفانی شد و دریا مواج که در زبان نا خدایان به دریای ناخواهر معروف است. بمدت ۱۵ روز به خاطر باد و متلاطم بودن دریا ما در بندر مغویه گیرافتادیم. آن موقع مسافر هم نبود که رسیدنمان را به خانواده اطلاع دهیم. خلاصه پدرم از تلگراف خانه به اوز تلگراف زد که ما در مغویه گیر افتاده ایم و به محض خواهر شدن دریا به سوی دبی حرکت می کنیم.
بالاخره روز موعود فرارسید و ما بعد از ظهر روز یکشنبه پس از ۱۵ روز ماندن در مغویه حساب و کتاب آقای احمد نوبا را پرداخت و به وسیله آقایی که گاری دستی آورد و کارش حمل و نقل بار از گمرک بود، بارهایمان را حمل و به گمرک تحویل دادیم. در گمرک برگه هایی به ما تحویل دادند و مبلغ ۵ تومان از هر کداممان گرفتند که پرسش نامه مان را در آن تکمیل کنیم به نام علم و خبر. پس از تکمیل فرم جاشوان بارها را بر کول حمل و با قایق به لنج که دور از ساحل در دریا لنگر انداخته بود حمل می کردند.
آن موقع اسکله ای در کار نبود و لنج ها دورازساحل و به زبان عامه در غبه دریا لنگرانداخته بودند پس از حمل بار به ما اجازه خروج دادند. بزرگترها پاچه شلوارهاشان بالا زدند و پا دردریا گذاشتند و خود را به قایق که در نزد اهل دریا معروف به تشاله می باشد رساندند و سوار شدند.
اما جاشوان من و عبدالحمید یادگاری که جزو بچه حساب می شدیم را بر کول خود سوار و به دریا زدند. اما یادگاری خیلی ناآرام بود که دو جاشو او را بلند کردند و به داخل قایق بردند. من هم خیلی می ترسیدم ولی کاری جز تسلیم نداشتیم. قایق با بیش از نزدیک بیست مسافر خود را به دریا زد که لبه قایق با آب دریا یک وجب فاصله داشت و من و یادگاری خیلی ترسیده بودیم. با ترس و لرز ما را به پایین لنج رساندند لنج بوم بود و بسیار بزرگ و با ارتفاع حدود ۴الی ۵ متر و نردبانش از بند کمبار بود.
بزرگتر ها ازآن بالا رفتند و داخل لنج شدند. من و حمید با ترس و وحشت و به وسیله جاشوان خود را به بالای لنج رساندیم. تا آمدن کلیه مسافران تقریبا یک ساعتی موتورلنج روشن بود و بوی گازوییلش باعث شد ما دونفر گیج بشویم و حالت تهوع به ما دست داد و بی حال و منگ و دلتان پاک باشد بالا آوردیم و لنج حرکت کرد و ما تا پاسی از شب به خوابی عمیق فرو رفتیم.
نزدیک صبح دوباره دریا ناخواهر شد که دریا با امواج متلاتمش باعث شد لنج راهش را به جزیره ابو موسی کج کند و بر گردد. روبروی جزیره لنگر انداخت و ما را پیاده کردند و در مسجدی جای دادند و آن جا استراحت کردیم و منتظر آرام شدن دریا شدیم.
صبح روز بعد با آرام تر شدن دریا دوباره ما را سوار بر قایق و سپس لنج کردند و راهی شهر دبی شدیم.
مدتی که توی لنج بودیم ماهیگیران با قلاب ماهیگیری ماهی صید می کردند و برای همه مسافران که حدود ۲۲ نفر بودیم غذا میپختند و ماهی مقلا یعنی کباب شده با برنج به ما می دادند که خیلی خوش طعم بود و مزه اش را هنوز زیر زبانمان حس می کنیم.
پس از گذشت سه شبانه روز صبح روز چهارم به دبی رسیدیم. ساعت ۶ صبح هنوز گمرک دبی باز نبود مثل این که گمرک ساعت ۸صبح باز می شد و ما مجبور بودیم ۲ ساعت در لنج بمانیم تا گمرک گشوده شود.
هوا شرجی بود و تمام لباسهایمان خیس خیس شده بود.
ناگفته نماند که آن موقع گذرنامه ای بین ایران ودبی وجود نداشت و با علم و خبر می رفتیم و گمرک دبی آن برگه را ورودی می زد و بر می داشت و زمان برگشت به ایران خودشون برگه ای به نام ما تکمیل می کردند به نام برگه شیخی که بالای برگه نوشته بود:« زهابا و ایابا سفر واحد و واحد و عشرون یوم منظور» که با برگه خروج از دبی به ایران شخص فرصت داشت ۲۱ روز در ایران بماند و باز با آن برگه به دبی برگردد و این منظور را می رساند که ما می شویم تابع شیخ نشین دبی.
در هر صورت ما با باز شدن گمرک و اجازه دخول پا بر زمین دبی گذاشتیم و با سوارشدن برابره (قایق) با بار همراهمان به دیره رفتیم.
آن موقع خور دبی مثل امروز نبود آب دریا پشت مغازه های سوق مرشد همان بازار مرشد می زد. دبی شهری با منظری دلنشین و دلچسب بود. رسیدیم به مقر اداره امور ابره که به بازار مرشد یا بازار اوزی ها چسبیده بود وآن جا ازقایق پیاده و وارد بازار اوزی ها شدیم.
اولین کسی که ملاقات کردیم مرحوم صدیق نامور و محمدصالح بدری بودند که با محمد رسول میرزایی شریک بودند و مغازه شان آن جا بود و اداره مرحوم محمدهادی بدری و غیره.
پس از احوال پرسی و گزارش حال و احوال اوز رد و ناهار را منزل مرحوم عبدالله شیخی که از دوستان صمیمی پدرم و همسایه قدیمی او بود دعوت شدیم و وارد بازار شدیم و اقوام و دوست و آشنا را در سراسر بازار دیدار کردیم.
دبی مرکز تجارت و کسب و کار بود و همه مشغول خرید و فروش بودند و همه جا بارهای فروخته شده به مشتریان داخل گونی های خیلی بزرگ ریخته و با سوزن به قول خودمان بره دوز گونی ها را با نخ سوتلی که از هند وارد می شد می دوختند و به آن نگله می گفتند. اغلب مشتریان بلوچ بودند که با لنج های بوم خیلی بزرگ این کالا ها را به بندر گوادر و یا بندر جاسک و چابهار می بردن و به دور از گمرک در مرز ایران این نگله های بزرگ که هرکدام به یک تا دو تن می رسید را بار شتر و به بازار ایران سرازیر می کردند.
آن موقع پول رایج دبی روپیه هند بود. ۶۰ تومان ایران ۱۰۰ روپیه می شد. پس از صرف ناهار با تاکسی من و پدرم عازم شهر شارجه شدیم که چون این خاطرات به طول می کشد مجال آن نیست و من دو سال در شارجه در مغازه پدرم که با مرحوم عمویم محمد نور رکنی و برادرم عیسی رکنی شراکت داشتند مشغول به کار شدم و پس از دو سال به اوز برگشتم و ادامه دو سال تحصیلم را از سر گرفتم.
این بود خاطرات سفری تاریخی که برای من سرنوشت ساز بود.
امیدوارم برای همه عزیزان خاطراتی دلنشین باشد.
با آرزوی سلامتی و طول عمر شما عزیزان خواننده.
حمید رکنی ساکن شیراز مورخ ۲۸ فروردین ماه ۱۳۹۹ زمان قرنطینه خانگی به خاطر ویروس کوید ۱۹ معروف به کرونا
شاد و سلامت و سر بلند باشید.
لینک کوتاه:
عجب خاطره ای بیاد ماندنی و قشنگی.
رفتم تو حس و یاد دوران بچگی هام.امیدوارم هرکجا که هستی در پناه حق باشید
سپاس ازابراز محبت ولطف شما
خاطراتی بس خواندنی بود. درود بر جناب رکنی عزیز.
سپاسگذارم از لطف ومحبت یکران شما
جالب بود
سپاس از مرحمت ولطف بی پایان شما
بسیار عالی ودقیق بیان کردید سپاس فراوان امیدواریم باز هم بنویسید بسیار ارزشمند است.
ممنون از ابرازمحبتتون ولطف بی پایان شما
سلام بر اقوام عزیز آقای عبدالحمید رکنی،منیژه یادگارفرد هستم. از خواندن خاطراتتون بسیار لذت بردم مرا بیاد پدر مرحمم انداخت بارها خاطرات اولین سفرش به کویت که با مشقت فراوان بود برایم تعریف کرده بود همیشه دوست داشتم خاطرات پدر را بنویسم. شاید اگر خدا خواست نوشتم. موفق وپایدار باشید
با درود وابراز خوشحالی از شما خانم یادگار فرد دختر دایی گرامی ام نظر لطفتونه امید وارم شماه در نوشتن خاطرات مرحوم ابوی موفق باشید
آقای رکنی ساده وبی تکلف نوشتید شیرین ودلنشین بود،
باسپاس از شما جناب سوداگر از ابرازمحبتتان ممنونم
بسیار زیبا بود سلامت و پیروز باد
سپاس
سپاسگزارم از این همه لطف مرحمتتان
بسیار زیبا و دلنشین بود سلامت و پیروز باشید سپاس
با سپاس از لطفو مرحمت جنابعالی خدا گرزحکمت ببندد دری زرحمت گشاید دردیگری خداوند بشماتوفیق بدهد تابار دیگر رزق وروزی فراوان بشما عطا فرماید
چه زحمتهایی و سختیهایی که نبوده مثلا از مغویه تا دبی چند روز طول کشیده الان چهار ساعت طول میکشه با کشتی از لنگه و بندرعباس
تمامی اتفاقاتی که در زندگی رخ میدهد قابل نوشتن است، در این کار باید بداهه گو باشید و ایده پردازی نمایید…و چه زیبا و دلنشین بود خاطرات شیرین شما👌قلمتان استوار و دلتان شاد پدر عزیزم🌹