غیرت، به قلم فرهنگی، نویسنده و مترجم از لارستان
✍ نیره محمودی راد*
غیرت:
لابلای اپیزودهای نمایشنامه زندگی ، ماجراهایی نمایان می شوند که صفت جوانمردی در آن ها نقش پررنگی دارند. در نگاه نخست آن چنان کوچکند که نمی توان آن ها را در عمق اقیانوس زندگی دید، ولی همین سرسوزن های ناچیز درون انباشته های ذهن چنان می درخشند که در کنار هم ستاره ای می سازند.
*******************
اتوبوس در جاده ای بی انتها و نیمه تاریک در امتداد شب به سرعت می تاخت. گهگاه با بوقی ممتد به اتوبوس های دیگر سلامی مردانه می کرد و پاسخی می شنید. هوا کاملا مه آلود بود و قدرت دید را تا فرسنگ ها ناممکن می کرد.
تا چندی پیش باران نسبتا تندی باریده بود و گودال های بزرگ و کوچک جاده را از آب پر کرده بود. لغزندگی جاده را می شد از لرزش های گاه به گاه اتوبوس حس کرد.
فضای درون اتوبوس تاریک بود و چند لامپ کوچک نیمه جان در فواصل زیاد گوشه هایی از آن را روشن می کرد. سکوت بر فضا حاکم بود.
درون صندلی فرو رفته بودم. دلشوره ها رهایم نمی کردند. به پشت سر نگاهی انداختم. بیشتر صندلی ها خالی بود و فقط می شد چندین سر را از پشت صندلی های خالی دید. سرهایی که یا به جاده چشم دوخته یا روی پشتی صندلی به حالت خواب یا چرت رها شده بودند. آن ها را شمردم. تعدادشان شاید به انگشتان دو دست می رسید. سوز سردی از لای درزها و شیشه های نیمه باز به داخل سرک می کشید، سرمای پنهان گزنده ای انگشتان پاهایم را درون کفش می سوزاند و لابلای رخت و لباسهایم می خزید.
از همان ابتدای سفر به شاگرد راننده یادآوری کرده بودم که در یکی از شهرهای بین راه پیاده خواهم شد. او هم که یادآوری های پی در پی من را می شنید هربار خیالم را از این بابت راحت می کرد. ولی باز هم آرام و قرار نداشتم. با وجود خستگی و سنگینی شدید پلک ها، دلهره اجازه خواب به چشمانم نمی داد.
جز تاریکی چیزی دیده نمی شد. گهگاه نور خیره کننده ی ماشین های روبرو و صدای غرش چرخ هایشان سکوت جاده را می شکست. چشم به جاده دوختم. بوته ها و تک درختان کناره های جاده که با نور چراغ جلوی اتوبوس در یک لحظه ظاهر و سپس غیب می شدند را از نظر گذراندم. اعتراض یکی از مسافران که از سرمای درون اتوبوس به تنگ آمده بود شاگرد راننده را وا داشت تا بخاری را روشن کند.
آرام آرام گرمای ملایمی از کف اتوبوس برخاست و گز گز پاهایم را فرو نشاند. گرما تنم را گرم و پلکهایم را سنگین کرد.
…………………………..
با تکان و توقف اتوبوس از خواب پریدم. به اطراف چشم دوختم. از پشت شیشه بخارگرفته اتوبوس به سختی می شد بیرون را دید. کمی خودم را جابجا کردم. دو مسافر، ساک به دست آماده پیاده شدن بودند.
شاگرد راننده چند بار نام شهرم را با صدای بلند تکرار کرد. بخارهای روی شیشه را کمی پاک کردم تا بیرون را بهتر ببینم. میدان بزرگ از پشت شیشه خودش را نشان داد. شهر غرق تاریکی بود.
از اتوبوس که پیاده شدم هیچ کس و هیچ ماشینی را در خیابان ندیدم. حتی آن دو مسافر ساک به دست هم انگار ناپدید شده بودند. برق شهر قطع شده بود. چراغ های میدان و خیابان ها همگی خاموش بودند و کرکره ی مغازه ها بسته بود. صدای ناله جیرجیرک ها لابلای شاخ و برگ درختان در میان هوهوی باد گم می شد. شب از نیمه گذشته بود و سرمای هوا کلافه ام می کرد.
کمی به ذهنم فشار آوردم تا آدرس نزدیکترین کیوسک تلفن عمومی را بخاطر آورم. اما تلاشم بی فایده بود. ساک دستیِ انباشته از کتاب های دانشگاه در دستم سنگینی می کرد و سرمای نیمه شب بهمن ماه انگشتانم را کرخت کرده بود.چند دقیقه گذشت. گهگاه ماشین یا موتورسواری به سرعت باد از کنارم می گذشتند. من در آن گوشه تاریک خیابان، تنها و مستاصل، منتظر وسیله نقلیه مطمئنی بودم تا مرا به مقصد برساند. واضح بود که در آن فصل سال و آن ساعت شب راننده های همه تاکسی های شهر در خواب ناز فرو رفته بودند.
فکرم از کار افتاده بود. کمی در طول خیابان قدم زدم تا گرم شوم. آن چه در آن هنگام می توانست مرا دلگرم کند فقط دعا بود. آرزو می کردم یکی از راننده های تاکسی از خانه ی گرم و خواب ناز دست کشیده ، در جستجوی مسافر سرگردانی چون من باشد.
کمی که گذشت نور چراغ موتورسیکلتی از دور نمایان شد. راننده جوان سرعتش را کم کرد و آرام کنار خیابان ایستاد.
با طمانینه پرسید؛
— مشکلی پیش اومده ؟
ماجرا را که فهمید ادامه داد؛
— دو خیابون پایین تر از فرمانداری می تونید به یک دفتر آژانس مسافربری تلفن کنید. الان نگهبان فرمانداری باید بیدار باشه…!
کمی این پا و آن پا کردم. سکوتم کمی طولانی شد. تردید را که در چهره ام خواند، ادامه داد؛
— پس چند دقیقه صبر کنید. یه دفتر آژانس تو خیابون پشت هست. خودم میرم و براتون یه آژانس خبر می کنم.
بدون هیچ کلام دیگری رفت و در تاریکی خیابان ناپدید شد. در دل دعا می کردم این جوان بتواند برایم کاری انجام دهد. راستش را بخواهید زیاد به گفته هایش امیدوار نبودم.
ده دقیقه نگذشته بود که دوباره نور چراغ همان موتور از دور خیابان را روشن کرد. نزدیکم که رسید با ملایمت گفت؛
— یه تاکسی از پشت سر من داره میاد. راننده ش آشناست. مطمئنه!
این بهترین خبر خوشی بود که در آن شب سرد و تاریک می توانست من را از میان آن همه دلشوره و خستگی نجات دهد. ماشین رسید و تابلوی یکی از آژانس های شناخته شده ی شهر را داشت. به شدت خوشحال شدم ولی نمی دانستم در پاسخ به لطف آن شهروند چه بگویم. به تشکری بسنده کردم و پس از خداحافظی سوار شدم.
در آن هنگام تنها چیزی که در ذهنم موج می زد غیرت و مردانگی این جوان بود. در دل رفتارش را ستایش می کردم و از این که هنوز فرهنگ ناموس پرستی در شهرم کمرنگ نشده احساس غرور می کردم.
از درون ماشین به پشت سر نگاهی انداختم . جوان موتور سوار همچنان آژانس مسافربر را همراهی می کرد. چندین خیابان اصلی و فرعی را پشت سر گذاشتیم تا به مقصد رسیدم . از ماشین که پیاده شدم، کرایه راننده را پرداخت کردم و به سمت منزل رفتم.
جوان موتورسوار هم در فاصله ای دورتر در تاریک روشنای خیابان توقف کرد. گویی وظیفه ای را به انجام رسانده و خیالش راحت شده بود.
بی هیچ گفتگویی فرمان موتورش را کج کرد و مسیری را که آمده بود برگشت.
پایان
*: فرهنگی، نویسنده و مترجم از لارستان
لینک کوتاه:
بسیار عالی نیره جان
خدا جوونای کشورمون رو حفظشون کنه که خیلی بامرام هستن
درود و سپاس! دوست بزرگوارم!🦋