محمدرفیع خضری فرزند حاجی متولد ۱۳۰۳ در اوز. دارای ۵ فرزند دختر است که ۳ تای آنها عروسی و خانه دار هستند و دو دختر دیگر یکی بازنشسته آموزش و پرورش و دیگری کارمند مخابرات است. گواهینامه اکابر خود را در سال ۱۳۱۵ گرفته و چهار کلاس درس خوانده است. او در اوز به نام محمدرفیع حاجی (معرفی حاجی) معروف است.
اولین مدیرش فضیلت بود که بعد از مدتی سیدفرج الله هابیلی جانشینش شد که هر دو اهل شیراز بودند.
به دلیل کمبود معلم و نبودن پول مدرسه ای در اوز رسمیت نداشت ولی چهار نفر از اهالی اوز از قبیل: محمدرفیع محمد ابراهیم خضری (پدر زنش)، محمدرفیع صدیقی (دندان ساز)، عبدالرحمن دانش و عبدالرشید فانی بودند که خودشان پیشنهاد دادند که به مدت یک سال مجانی معلمی کنند. مدرسه آنها در خانه حاج محمدرحیم روبروی خانه محمدرئیس زرنگار بود که در آنجا درس می خواندند. و بابت درس خواندن هم هیچ هزینه ای پرداخت نمی کردند و مجانی درس می خواندند.
لازم به ذکر است که در شهر اوز زودتر از سایر شهرها مدرسه دایر شده است.
بعد از درس خواندن به کارکردن در اوز همراه پیله ورها (مغازه دار) در بلوک ها مشغول شد. حقوق آن زمان ماهی ۳ تومان بود که خیلی برایشان کم بود. او در دکانی که در لردگاه بود شاگردی می کرد. در آن زمان مردم در لردگاه، لرد میری و بازار دکان داشتند که محمدرفیع حاجی در لردگاه که حدود ۵ تا ۶ مغازه بیشتر نبود، نزد احمد هنری شاگردی می کرد.
تقریبا ۱۲ سال که خود شناخته شد و فنون کارکردن را آموخت خودش مستقل شد و دکان کوچکی در لرد میری برای خودش دایر کرد و به کسب و کار پرداخت. بعد از آن به بازار قیصریه اوز رفت و در چهارسوق مغازه ای گرفت که در کنارش ۲۸ مغازه دیگر نیز مشغول کار کردن بودند.
محمدرفیع می گفت بازار قیصریه در آن زمان رونق زیادی داشت حتی شعری که در بالای بازار نوشته شده بود را زمزمه می کرد:
«تاریخ اوز ز هادی این نظم چون دُرَرَ
حتی در آن زمان بابت اجاره مغازه هم هزینه ای پرداخت نمی شد فقط ماه به ماه مبلغ کمی را به نگهبان بازار می دادند. اکثر بازاریان برای تامین اجناس مغازه خود به لار می رفتند ولی بودند کسانی که به شیراز، تهران، اصفهان و یزد نیز می رفتند.
نام مغازه اش فروشگاه چهار فصل بود چون در هر فصلی از سال لباس و اجناس مورد استفاده آن فصل را می آورد و می فروخت. اکثر بازاریان ۳ ماه یک بار برای تامین اجناس مغازه خود به خرید می رفتند که دورترین مسیر برای آنها شیراز بود.
او برای تامین اجناس خود همراه با ابول ارجمندی و عبداله هرمی ماشینی به مبلغ ۸ تومان کرایه و به مقصد شیراز حرکت می کردند. حدود ۴ تا ۵ روز طول می کشید تا اجناس مورد نیاز خود را خریداری کنند و به اوز بیاورند. در مدتی که در شیراز ساکن بودند به هتلی در آن نزدیکی می رفتند و هر سه در کنار هم بودند با این حال پول هتل و غذا هر سه نفر تازه ۶ تومان می شد.
در سال ۱۳۴۲ به اصفهان برای تهیه جنس رفتند که شیخ عبدالرحیم فقیهی خیلی از این کار آنها به وجد آمده بود چون در آن زمان مسافرت کردن خیلی هنر می خواست و این سه یار همیشه با هم بودند و هنر کار کردن را داشتند. حتی بعد از اصفهان به تهران هم رفتند.
در قیصریه بازاریان علاوه بر: خودش، محمدرفیع (محمد ابراهیم) خضری که موکت و زیلو می فروخت، حاج محمد محمد تقی و پسران، عبداله خضری، محمدنور خضری، یوسف صالحی زاده، محمد میراحمدی، محمدرفیع فتحی، محمد هادی کمال(مرید)، محمودی خیاط همراه با ۵ خیاط دیگر که لباس مردانه شال و قبا درست می کردند و محمد شریف شرافت که داروی محلی می فروخت، بودند. در بازار حتی پست خانه هم بود که مردم نامه های خود را از طریق پست به شهر و کشورهای هم جوار می فرستادند.
بازار قیصریه دارای دالان دار (نگهبان) بود که شب در بازار می خوابید و ماهانه هر مغازه دار یک تومان بهش می دادند که از ساعت شش و نیم هفت مغازه ها را باز می کردند. در بازار برق نبود و هنگامی که هوا تاریک می شد از چراغ توری و (براستی) استفاده می کردند.
نسیه هم در کار بود مثلا فردی که از اطراف می آمد به اندازه ۵ تومان خرید می کرد ولی ۳ تومان آن را پرداخت و ۲ تومان دیگر را در طول سال می پرداخت. آن سال ها که مردم این دیار ساده وبی آلایش بودند آنچه را مایحتاج روزمره و ماهانه و سالانه شان بود می خریدند، نه کمتر و نه بیشتر. مثل این روزها نبود که تا چشم ببیند دل از دست برود و دسته دسته پول خرج اجناسی شود که جز تجمل و اسراف چیزی در برندارد.
تا اینکه در اثر زلزله قسمتی از بازار قیصریه خراب شد و مردم چون می ترسیدند که آسیب ببینند بازار را ترک کرده و به جای دیگری رفتند. در اوایل انقلاب که شهرداری به نام فیروزمندان بود بازار قیصریه را خراب و با خاک یکسان کرد. این چنین بود که بازار قیصریه اوز از رونق افتاد و در زیر خاک مدفون شد.
محمدرفیع بعد از بازار قیصریه به محل مسجد قدیم جمعه که مغازه متعلق به اوقاف بود رفت البته رئیس فرهنگ آن زمان محمدامین کمالی بود که مغازه را به مزایده گذاشتند و گفتند هر کس اجاره بیشتری بدهد مغازه به آن شخص تعلق می گیرد و چون در آن جمع او از همه بیشتر اجاره پرداخت مغازه به او داده شد.
وسیله رفت و آمدشان دوچرخه بود. خاطره محمد رفیع از سرقت دوچرخه و نامه دادن آن: یادمه ماه رمضان بود و من برای نماز تراویح به مسجد رفتم. ولی دوچرخه ام را با خود نبردم و در کنار مغازه گذاشتم. وقتی که از نماز برگشتم دیدم دوچرخه ام سرجای خودش نیست. اول فکر کردم که دوستان و رفقا برای مدتی به امانت برده اند. تا فردایش صبر کردم ولی دیدم خبری از دوچرخه ام نشد. وقتی از دوستان در مورد دوچرخه ام سوال کردم هیچ اطلاعی نداشتند. اینجوری بود که دوچرخه ام را دزدیدند. بعد از چند وقت که به انباریم رفتم پاکت نامه ای را یافتم که پشت پاکت نوشته بود صاحب عزیزم من دوچرخه رالی شما هستم. من هم خوشحال در پاکت نامه را که گشودم دیدم نوشته: صاحب عزیزم هر روز از درب مغازه شما رد می شوم، زبان گویا ندارم، لباسم عوض کردم، لباس سبز در بر دارم (منظور نایلونی که دور بدنه دوچرخه پیچیده است)، بارم همیشه سنگین است، کمی شاید مرا بشناسی، چند بار درب خانه ام آمدی من بالای سر آویزان بودم، زبان گویا نداشتم، خوب نگاه کنید شاید مرا بشناسی، مرتب رد می شوم و بارم زیاد سنگین است، اگر خوب نگاه کنی شاید مرا بشناسی، من زبان گویا ندارم، بیشتر از این به شما زحمت نمی دهم. دوچرخه رالی شما.
نامه را که خواندم رفتم و به دوچرخه فروشان سر زدم و پرس و جو کردم ببینم کسی برای تعویض کردن نایلون دوچرخه اش آمده که رنگ سبز انتخاب کرده باشد ولی هیچ کس هیچ اطلاعی نداشت. به این صورت بود که دوچرخه من را دزد برد. دوچرخه ام را همراه ۴ نفر دیگر با هم از هاشم سیفا که از تهران سفارش داده بود، خریده بودیم که قیمت ۵ تا دوچرخه ۱۱۰۰ تومان بود.
محمدرفیع می گوید: روزی همراه با ابول ارجمندی و عبداله هرمی برای خرید کتاب به تهران رفتیم. و قصد داشتیم که نمایندگی کتاب های درسی را بر عهده بگیریم ولی به محض اینکه به در کتابخانه رسیدیم دو رفیقم ابول و عبداله گفتند که ما در نمایندگی کتاب شریک نمی شویم. من هم چون دیگر در زده بودم و به ما بفرمایید گفته بودند نمی شد باز گردم. به همین خاطر خود به تنهایی به نزد مسئول کتابخانه رفتم. وقتی که به داخل کتابخانه رفتم دیدم چند نفر با لباس مشکی با ردیف نششسته اند. من هم سلامی کردم و گفتم رئیس کیست؟ می خواهم درباره نمایندگی کتاب با او صحبت کنم. ولی در پاسخم گفتند اینجا رئیس مربوطی ندارد. گفتم پس باید با کی صحبت کنم که یکی از آنها گفت می توانید با من صحبت کنید. من هم نزدش رفتم و خود را معرفی کردم و گفتم من اوزی هستم و مذهبم شافعی است. او هم در جوابم گفتم: آفرین من اوزی ها را می شناسم بسیار مردمان خوبی هستند. تعریف اوزی و سنی ها را خیلی شنیده ام پس چیزی به عنوان ودیعه ازت نمی گیرم.
من هم خوشحال از این پیشنهاد چون هر کس که می خواست نمایندگی بگیرد باید حدود ۱۰۰۰تومان ودیعه می داد تا نمایندگی را به او تحویل دهد. تا اینکه با نمایندگی کتاب برگشتم اوز و حدود ۵ سال نمایندگی کتاب درسی را بر عهده داشتم حتی از روستاهای اطراف مثل: فیشور، حسین آباد، بیغرد، قلات، کوره، اسلام آباد، کهنه، بیدشهر، هود و ….. نیز کتابشان را از او می خریدند چون در آن زمان فقط یک کتابفروشی در لار بود.
به علت اینکه حجم و تعداد کتاب بسیار زیاد بود پسر برادرش به نام مرحوم محمد خضری معروف به محمد بانک و فرزند مرحومش فرید بسیار به او کمک می کردند ولی دیگر چون مشکلات زیادی برای تهیه کتاب به وجود آمد به مسئول نمایندگی استعفا نامه خود را فرستاد و بعد از او محمود پیرزاد نمایندگی کتاب را برعهده گرفت.
بعد از نمایندگی کتاب، نمایندگی محصولات مینو را بر عهده گرفت. ولی روزی یوسف عابدزاده نزدش می رود و خواستار بر عهده گرفتن نمایندگی مینو می شود. محمدرفیع هم با دل و جان پیشنهادش را قبول می کند و نمایندگی مینو را به او تحویل می دهد. بعد از نمایندگی مینو نمایندگی پارچه هم نیز برای مدتی به عهده گرفت.
بسیاری از خانواده ها در ایام تعطیلات تقاضا می کردند که فرزندانشان در کنار محمدرفیع حرفه ای را یاد بگیرند. ولی چون درآمد کافی نداشت قبول نمی کرد ولی خانواده ها اصرار داشتند که حتما فرزندانشان را به شاگری بگیرد حتی بدون گرفتن حقوقی.
شاگردانی که درکنار او کار می کردند در حال حاضر اکثر تجار هستند. از قبیل: احمد حاج ربیع پرواز، محمد علی زارعی، محمدرفیع زارعی، بهروزیان، علیرضا افزونی، محمدرسول احمدی، عزیز احمدی، شریف بدری و محمود کرانی که از بین این ها فقط محمدرسول احمدی ماهی ۱۰ تومان حقوق می گرفت. ناگفته نماند آنها هایی که حقوق نمی گرفتند به جایش در مغازه از همه چیز بهره می بردند و شکم خود را سیرمی کردند. چون در مغازه اش آجیل، شیرینی، نان و یوخه هم می فروخت و شاگردانش این اجازه را داشتند که از آنها بخورند.
پسر برادرش محمد بانک پیشنهاد خرید ۵ مغازه به قیمت ۵۰ هزار تومان را به او داد و گفته بود که ۲۵ تا آن را نقد و بقیه را کم کم بپردازد. ولی چون محمدرفیع از عهده خریدش بر نیامد این پیشنهاد را رد کرد.
خلاصه ۱۵ سال دیگر نیز در مغازه خضری و بدری کار کرد که در آخر به دالان خانه خود نقل مکان کرد. و در حال حاضر به فروش پوشاک در خانه خود مشغول است. ولی به علت کهولت سن تلفنی اجناس خود را سفارش می دهد.
محمدرفیع می گوید: در همسایگی ما سرگردی زندگی می کرد. روزی از من سوال کرد سربازی رفتی گفتم نه هنوز نرفته ام. سرگرد گفت:
همسایه من باشی و سربازی نکرده باشی. خودم کارت را جور می کنم. هماهنگی های لازم را انجام داد و گفت تا یک ماه دیگر برگه ای از لار برایت می آید. من هم صبر کردم. بعد از یک ماه سرگرد به من گفت که قرار است فردا بیایند سراغت برای تحقیق ولی قبل از آن مقداری پوست پرتقال را به دور چشمانت بمال تا قرمز شود. تا دکتر به خاطر ورم چشمت آن را تایید کند و وقتی هم پیش من آمدی اصلا تن به آشنایی نده. خلاصه فردایش سربازی نزد من آمد و من هم همان کارها را انجام دادم. و به نزدشان رفتم. سرگرد همسایه از قبل با دکتر هماهنگ کرده بود به همین خاطر کار من سریع جور شد و توانستم برگ معافی خود را بگیرم.
در سال ۱۳۲۵ مسئول بخشداری شخصی بود به نام ماهرو و بسیار به بهداشت اهمیت می داد و خود شخصاً به لرد میری می رفت و به امور آنجا رسیدگی می کرد. یک روز که به آنجا برای رسیدگی آمده بود من و دو تای دیگر هم آنجا بودیم. به من اشاره کرد و گفت بیا جلو. و به دوست دیگرم گفت شکم گنده تو هم بیا و دوست دیگری گفت کلاه پنبه ای بیا جلو. هر سه به نزدش رفتیم به ما گفت این میدان است که شما دارید اصلا تمیز و مرتب نیست. من گفتم نگاه کنید من که جلوی مغازه ام را جارو کرده ام. در جوابم گفت منظور من کل میدان است که باید تمیز باشد گفت من امروز می روم ولی اگر فردا برگشتم و دیدم بازم میدان کثیف است حساب هر سه نفرتان را می رسم. ما هم از ترس آنجا را آب و جارو زدیم چون بخشدار بسیار مرد جدی بود. فردایش وقتی بخشدار آمد گفت آفرین حالا خوب است یا دیروز. دوباره ما سه نفر را طلبید و گفت از این به بعد شما نماینده من هستید. چون قافله هایی بودند که از بلوکات، جهرم و استهبان و جاهای دیگر برای فروش به اوز می آمدند و چند روز در کاروانسرای اوز اتراق می کردند پس گفت باید به قافله ها بگویید که مواظب حیواناتشان باشند در غیر این صورت خودشان باید تمیز کنند.
محمدرفیع می گوید از بس بخشدارمان به بهداشت اهمیت می داد و سخت گیر بود روزی خودش به شخصه به حمام محمد حاجی معروف به مداجی رفت و لیوانی از آب خزینه را پر کرد و به آقای دانشور نشان داد و گفت با این آب مردم خود را شست و شو می دهند؟؟؟؟ گفت من یک ماه تا ۴۰ روز بهتان وقت می دهم که آب حمام را لوله کشی کنید. این چنین بود که آب حمام لوله کشی شد. مصاحبه را همین جا پایان می دهیم. می خواهیم تنها همین صدقدم به سال های خیلی دور که همراه با محمدرفیع رفته ایم در ذهنمان باقی بماند. چند عکس زیبا
می شود ختم امروز بازدیدمان ولی امروز جوری دیگر بود.
منبع : عصراوز
دیدگاه بگذارید
با سلام ،خاطره جالب و شیرینی بود با خواندن نام محمد رفیع حاجی بیاد خدا بیامرز عبدالله حاجی که مغازه آش تو خیابون( برق) ان زمان بود و هر روز صبح زود با صدای بلند قران میخواند افتادم. اگر اشتباه نکنم برادر هم بودند
اما خاطره دزدیدن دو چرخه آش جالب بود ، بیچاره ان بنده خدا دزد نبوده بلکه احتیاج به ان داشته؛؛؛؛؛
با تشکر از أین گزارش و خاطره شیرین از دوستان گرامی
سال نو را تبریک میگویم و از خداوند بزرگ برایشان أر زوی موفقیت هر چه بیشتر داریم
نو روزتان پیروز هر روزتان نوروز
چرا عکس مصاحبه شونده را نزدید معمولا لازم است اول عکس مصاحبه شونده زدذه شود وبعد مصاحبه کنندگان حالا برعکس است ؟!
عکس حاج محمدرفیغ خضری بزتید
آخرش عکی حاج محمدرفیع خضری زده نشد
به عصر اوز پیشنهاد میکنم با هرکی مصاحبه میکنند سوالاتی از نظرت برای ارتقای اوز چیستبپرسند
لازم است عکس محمد رفیع حاجی بزنید