وقتی همه چیزمان به همه چیزمان می آید! به قلم راشد انصاری
از طرف روزنامه رفته بودم شرکت آب منطقه ای در خصوص وصول مطالبات مربوط به آگهی ها و….
وارد محوطه ی شرکت که شدم صحنه ی جالبی را دیدم، گفتم شما هم بدانید بد نیست.
در آن جا متوجه شدم فضای سبز شرکت آب، تقریبا تبدیل شده به فضای زرد! و چمن ها و بیشتر درخت های زبان بسته! از تشنگی رو به موت هستند. دلم سوخت. فکر کردم شاید از طریق آب باران آبیاری می شوند. باران هم که می دانید در جنوب مدت هاست از طرف خداوند متعال جیره بندی شده است!
رفتم داخل و چک را دریافت کردم که یادم آمد در شرکت برق هم کاری دارم.
هنگامی که وارد ساختمان اداری شرکت برق شدم ، دیدم اکثر کارمندها در راهرو نشسته یا ایستاده با مقوا و بادبزن مشغول باد زدن خود هستند. گفتم:« این جا چه خبر است؟». یکی از کارمندها گفت:« برق نداریم!». در آن هوای گرم و شرجی زیاد، یک لحظه فکر کردم واقعا ما آدم های قدرناشناس و ناسپاسی هستیم.
در تابستان بندر اگر بعد از مدت ها یکی دو ساعت در روز قطعی برق داشته باشیم و یا مثلا یک روز آب مان قطع شود، عصبانی می شویم و به زمین و زمان ناسزا می گوییم!
کفران نعمت هم حدی دارد. این در حالی است که کارمندان اداره برق طفلکی ها خودشان برق ندارند. شرکت آب ، خودش با بحران بی آبی مواجه است….
از اداره ی برق خارج شدم و بین راه جهت وصول چک شرکت آب به بانکی مراجعه کردم. چک را پشت نویسی کرده و تحویل دادم. کارمند بانک گفت:« متاسفانه پول نداریم!». چون صبحِ اول وقت آن چیزها را مشاهده کرده بودم، برایم تعجب آور نبود. لبخندی زدم و گفتم:« تکلیف چیست؟». گفت:« پول نقد نداریم، اما نگران نباشید چک بین بانکی می نویسم…»
از بانک آمدم بیرون دیدم دو تن از ماموران نیروی انتظامی مشغول وَر رفتن با موتورسیکلتم هستند.ور رفتن که چه عرض کنم در حال بردنش…
گفتم:« چه کار می کنین؟».
یکی شان که درجه اش بالاتر بود، گفت:«از این به بعد قفلش کن وگرنه می دزدنش.»(منظورش قفل و زنجیر بود، وگرنه قفل فرمان که کرده بودم!)
گفتم: «چشم!».
لینک کوتاه:
درود احسنت به خالو راشد عزیزدلت شاد که در این شرایط لبخندی بر لبان دوستان مینشانی ، و خداقوت به استاد ارجمند جناب خضری عزیز که در کار فرهنگ سنگ تمام گذاشته اند. پاینده باشید ان شاءالله