خاطره ای از ابول قربان علی اوزی و ضرورت دلبستگی جوانان به زادگاه
محمند صدیق پیرزاد*: دیروز رفتم بازار اوز جهت خریداری مقداری میوه و سبزیجات، با دوستی مواجه شدم که نوه ی آقای ابول قربانعلی بود. ضمن خوش و بش گفت: در مورد استقبال از آقای عبدالقادر فقیهی کم نیاوردید . دلم میخواهد برای جوانان اوز، شمه ای از گذشته ها مثلا فداکاریها و اخلاق جدم حاجی ابول هم آنچه میدانید بنویسید. گفتار وی مرا وا داشت که آنچه را که در دوره نوجوانی از حاج ابول میدانستم به رشته تحریر در آورم. مطئنم که عده ای با این نوشته موافق اند.
آن روزها که حدود یازده – دوازده سال سن داشتم با هماهنگی پسرعمه، عموزادگان و دوستان دیگر برای اقامه نماز به مسجد حاج احمد می رفتیم. پیرمرد تکیده لاغر اندام و کوتاه قدی که صورتی گندم گون داشت اغلب با پوشش چُکَخ می آمد آنجا برای نماز. عصا و گیوه اش در کنار خود می گذاشت و به عبادت مشغول می شد. ما جوان ها از وی مطالبی شنیده بودیم که شخصی زرنگ، میرشکار، نترس و تیرانداز بوده، دورش جمع می شدیم و تا شروع نماز می خواستیم که سرگذشتش را به ما بگوید. در زیر آنچه را که می آورم همه از زبان اوست که می نویسم:
«عصایم را که می بینید از چوب ارژن است، اوایل تفنگی داشتم مارتین ولی زود تبدیل شد به تفنگ فلیس.(کلمه فلیس را با ادا و حالت مخصوصی به زبان می آورد) عاشق تفنگ فلیس بودم . نقطه زن بود وقتی در کوه و دشت بر دوش داشتم با قطاری پر فشنگ برکمر از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسیدم . دو واقعه برایتان تعریف می کنم. یکی اینکه به همراه چوپان گله در حاشیه چراندن گله به آب انباری رسیدم.( مثل اینکه این برکه سر راه مال رو اوز پشته بدو به گلار قرار دارد و من بعدها به هنگام گشت و شکار از آن برکه آب خورده ام).
نشسته بودم همانطور که تفنگ حمایلم بود از روی پله داخل آب انبار شدم همینکه مشغول نوشیدن آب شدم صدایی شنیدم که انگار می دود و به طرف برکه می آید. قبل از بیرون آمدن یک نفر را بالای سرخود دیدم که میخواست تفنگم را که لوله الش بالا بود بگیرد، لوله را گرفت. زور میزد تا از روی پاگنه ( پله سنگی) کنده و به بالا کشیده شوم. سعی کردم سرلوله تفنگ رای توی شال کمر قرار داده، قفل تفنگ را باز کردم و قبل از اینکه او موفق شود، ماشه را چکاندم که از آن بالا به داخل برکه افتاد و فوت کرد.
قضیه دیگر جنگ چند ساعته من و یک قلاده پلنگ در کوهستان است ( این مطلب را هم با آب و تاب ادا می کرد) او می گفت: « نزدیک به نصف روز من و پلنگ کشتی گرفتیم و نمی گذاشتم با نیشهای تیز و مخربش مرا هلاک کند. پلنگ خسته می شد روبرویم استراحت می کرد و می خوابید چون میخواستم بروم دوباره حمله می کرد و بعد از زد و خورد زیاد پلنگ نتوانست مرا بدرد و نالان و خسته رفت. ولی من دیگر لباسی در برنداشتم و تمام نقاط بدنم مجروح و خون آلود بود.»
حاج ابول اواخر قاجار و اوایل سلطنت پهلوی زندگی می کرد. دو پسر داشت به نام های محمد و محمدعلی و دو دختر به نام های غزال و مریم. فرزندان محمد عبارتند از ابوالقاسم، شعبانعلی و علی تیرزن دوست محترم که در عصر اوز و جلسات اداری و اجتماعی اغلب در کنار هم و باهم هستیم. محمدعلی هم دو پسر به نام های قربانعلی و ریحان دارد. حاجی ابول زادگاه و تفنگ فیلیپسش را مثل فرزندانش دوست می داشت و به آن عشق می ورزید و هرگاه که از فیلیپس بحث می کرد، عصایش همچون اسلحه بر دوش می گرفت انگار می خواست تیراندازی کند.برای زینل کدخدای معروف اوز احترام خاصی قایل بود. او و هم ردیف هایش گوش به فرمان کدخدا بوده اند. بهتر بگویم حاج ابول و امثال وی مانند دیواری استوار برگرد اوز بوده اند و همیشه برای مردم اوز جانفشانی میکرده اند.
جوانان باید این مطالب ساده و تاریخی را ببینند و بخوانند و از نکات مثبتش بهره مند شوند و دوستدار زادگاه و وطن خود باشند.
*:رئیس هیئت امنای دانشگاه آزاد اسلامی دفتر اوز
لینک کوتاه:
داستان وخاطره جالبی بود دستتان درد نکند استاد
جالب بود مادر برایم گفته بود ماجراى پلنگ
استاد گرامی جناب آقای پیرزادمثل همیشه مقاله تون جالب و خواندنی بود
ریاست محترم هیئت امنای دانشگاه آزاد اسلامی مرکز اوز جناب آقای محمد صدیق پیرزاد سلام علیکم و خدا قوت مقاله ارزشمند شما که حاکی از خاطرات گذشته در مورد زندگی نامه مرحوم قربان علی تیرزن در سایت پیام دانش دیده و قرائت شد ، نشان می داد مردمان آن زمان چقدر نسبت به زادگاهشان اهمیت می دادند و هیچ وقت به خودشان این اجازه را نمی دادند که یک فرد غریبی قسمتی از خاک زادگاهشان را به تحریف در آورد و در برابر آنها شجاعانه مقاومت می کردند و باید جوانان ما بدانند و ببینند که در زمان گذشته چه… ادامه »
استاد ارجمندم جناب اقای پیرزاد شاگردی کردن درکنار ارزش های بی نظیر شما همواره مایه افتخار و مباهات بنده است مطالب و نوشته های شما در عین سادگی دنیایی از کلاس درس همراه با خرد واندیشه است مطلب بالا که از پدر بزرگ بنده نوشته اید نیز چنان ساده و روان است که هر خواننده ای را تا پایان مطلب با خود به همراه خواهدبردو تعصب و عشق به زادگاه داشتن را از گذشتگان به ما یادآوری می کند امید است قلم و اندیشه های جوانان امروز ما به تعسی از اندیشه های خردمندانه شما پربار و موثر برای امروز… ادامه »