امروزه وجود فن آوریها و تکنولوژی، ارتباطات اجتماعی را بیشتر کرده است که دنیا را یک دهکده می دانند یعنی مثل یک دهکده همه می توانند به هم دسترسی داشته باشند. همدیگر را بشناسند و با صرف کمترین زمان ممکن همدیگر را ببینند. همانطوری که می دانیم طی چند ساعت از یک قاره به قاره دیگر سفر می کنیم و چیزی بدیع نمی باشد. شاید برای خیلی از جوانان غیرقابل قبول باشد که در همین سده ای که ما در آن زندگی می کنیم چگونه ممکن بوده است که مادری برای چندین ماه یا حتی چندین سال از فرزندش بی خبر باشد.
۷۰ تا ۸۰ سال قبل آنقدر ارتباط با جهان پیرامون سخت بود که مادری برای اینکه مسافری از خارج از کشور بیاید و نامه ای از فرزندش یه همراه داشته باشد نیت روزه می کرد و با دهان روزه و با پای پیاده تا اماکن مورد احترام همچون پیر معلم کثیر و پیربرزگو می رفت. و اگر در این راه همسفری همراهیش می کرد در حد بضاعتش آذوقه ای تهیه می دید تا در کنار امامزاده از همراهانش پذیرائی کند.
وقتی نامه ای می رسید حتماً مژدگانی ارزنده ای به پیک می دادند و اگر آن وقت چیزی در دسترس نبود سرفرصت مژدگانی را برای پیک می فرستادند.
ولی همیشه نامه ها حامل خبر خوش بازگشت عزیزان و پول و متاع هایی که همراه نامه می آمد، نبود. بعضی مواقع در این نامه ها خبر مرگ هم می رسید. خبر مرگی که ممکن بود چندماه قبل اتفاق افتاده بود ولی چون مسافری نیامده بود دوستان متوفی نتوانسته بودند به خانه اش خبر دهند. و در غربت همان جا که خاکش از زمین برداشته شده بود به خاکش سپرده بودند.
کسی برایم تعریف کرد: کودکی ۱۰ ساله بودم و در کوچه پس کوچه ها ی اوز بازی می کردم که مردی صدایم کرد و گفت: خانه فلان کس را بلدی؟ گفتم: آری گفت: این نامه را برایشان می بری، با شوق گرفتن مژدگانی نامه را از دست آن مرد ربوده و دوان دوان به سوی خانه مورد نظر شتافتم. نامه را دادم. در دالان خانه با نوک پا با کف دالان بازی می کردم که مژدگانیم را بیاورند ولی ناگهان صدای شیون از خانه بلند شد. هاج و واج مانده بودم که چه شده؟ به سمت مرد که نامه را به دستم داده بود برگشتم، نبود.
مدتی طول کشید تا بفهمم که من قاصد خبر مرگ پدر خانواده بوده ام. گاهی این خبرهای مرگ در باورها نمی گنجید. مثلاً زنی گفت: مسافری غیر اوزی از مناطق اطراف برایش خبر می آورد که همسرش در یکی از کشورهای حوزه خلیج فارس فوت شده است ولی چون جسد شوهر را هرگز ندیده بود فکر می کرد که شوهرش آنجا تجدید فراش کرده و برای اینکه برنگردد چنین داستانی را از خود درآورده است. امروزه خیلی ها بنا به وصیت شان جسدشان را از قاره ای به قاره دیگر می برند تا در شهر و دیار خودشان به خاک سپرده شوند دور از ذهن جوان امروزی می باشد که در ۸۰ سال قبل روستای هود که امروزه مسیری بس کوتاه دارد به طوری که خیلی وقتها افراد این روستا در مراسم هایشان یخ را که زود آب می شود از اوز به روستا می برند ولی درگذشته مسیری طولانی داشته است. کسی برایم گفت: دو دهه مانده به یک قرن روزی همراه مسافرانی که آمده بودند زغال و لیمو و دیگر محصولاتشان را بفروشند نامه ای دریافت کردم که پدر و مادرم که برای ییلاق به هود سفر کرده بودند در فلان روز باز خواهند گشت. آن روزها بیشتر از یک نصف روز را باید در راه بودی تا از هود به اوز می رسیدی. صبح روز موعود تمام تالار را آب و جارو کردم و فرش باریکه پهن کردم درب اتاق سه دری که در دالان بود را گشودم که اگر مهمان مردانه ای رسید آن جا پذیرایی شوند. تا ظهر منتظر نشستم، خبری نشد و نیامدند. حوالی عصر بود که یکی از اقوام دور همراه چند نفر از هود آمدند و گفته اند: جاده ها ناامن است. راهزن پیدا شده و پدر و مادرت سفرشان را به تعویق انداخته اند. نشستم. همان اقوام دور، همان طور که چای را در نعلبکی سرد می کرد و می نوشید سپس از کلی حاشیه چینی گفت: مادرت فوت شده است چون هوا گرم است نمی شود جسد را به اوز آورد و همان جا خاکش کردند. زن می گفت: شیون کنان گفتم: با الاغ می آوردند گفتن نمی شود جاده طولانی است و طاقت فرسا. تو هم حاضر شو تا وسیله ای پیدا کنیم و به روستا برسانیمت. آن روزها وسیله کم بود سه روز بعد از آنکه بهم خبر دادند توانستم به روستا برسم. دوستی دارم که چون از خانواده اش دور است روزانه عکس از فرزندش می گیرد و از طریق اینترنت برای خانواده اش می فرستد برای خیلی از جوانان شنیدن این گفتار چیز غیرعادی نیست ولی تصور کنید ۵۰ سال قبل برای داشتن یک عکس حتما باد به آتلیه مراجعه می شد. سپس خانواده ها می توانست این عکس را داشته باشد تا چند سال بعد که عکسی دیگر دریافت کنند.
زنی برایم می گفت: پدرم در سفر بود عکس را می دیدیم وقتی می آمد ۴ تا ۵ سال گذشته بود پدر پیر شده بود باور نمی کردیم چون به عکس عادت کرده بودیم. پدر عکس جدیدی را قاب می کرد و در طاقچه می گذاشت تا می آمدیم به پدر عادت کنیم وقت بازگشتش بود عکس را می دیدیم چندسال بعد باز با عکس فرق می کرد و همانطور چرخه تکرار می شد. یا مردی برایم گفت: برایم خبر آوردند کودکم متولد شده است چون سواد نداشتم از کسی خواستم نامه ای برایم بنویسد و نام کودک را در نامه انتخاب کردم سپس از چند سال که به شهر برگشتم نام کودک با آنچه خواسته بود فرق می کرد. همسرم گفتم: خودت در نامه این را خواسته بودی از کسی که نامه را برایم نوشته بود سوال کردم. گفت: از نامی که تو گفته بودی خوشم نیامد، نامی که خودم دوست داشتم در نامه نوشتم در آن روزگاران که خیلی ها بی سواد بودند نوشتن نامه هم خودش دردسری بود. گاهی کودکی که سال دوم دبستان بود، می شد کاتب محله. و گاهی هم افراد باسواد با دریافت وجه برای دیگران نامه می نوشت.
راستش از این دست گفته ها بسیار بود در روزهای که برای نگارش این مطلب تحقیق می کردم. بارها برای داشتن وسایلی پیش پا افتاده امروزی مثل تلفن و فاکس و اینترنت و … خدا را شکر می کردم.
منبع عصر اوز
دیدگاه بگذارید
خانم کمال نژاد ازشما تشکر میکنم بخاطر موضوعات قشنگنتان از اوز اصلا بهتان نمیاد این مطلبهای قدیمی از شما باشد
تشکر قشنگ نوشتی
اگر امکانپذیراست نویسنده کمی خودرا کمی معرفی کند،سن ، تحصیل،همسرو….
از همه شما دوستان به خاطر اظهار لطف و توجه تان سپاسگزارم
خانم آرزو من متولد دهه شصت و مجرد هستم و در رشته بیولوژی دریا در مقطع لیسانس تحصیل کرده ام