در دوران قاجار تجارت جاسک، کنگان، یزد و …
در دست اوزی ها بود
عبداله کمالی
در دوران قاجار در جاسک، کنگان و یزد تعدادی از همشهریان اوزی مشغول تجارت بوده که همگی آنان افراد موفقی بودند، بخصوص مرحوم میرعبدالغفور میراحمد که شهرتی به هم زده بود و در مسافرت به تهران به حضور ناصر الدین شاه قاجار شرفیاب و مورد مرحمت قرار گرفت. مرحوم میرعبدالغفور فرزند میراحمد بنابه دستور حاکم وقت فارس با اعزام تعدادی سرباز خانه اش خراب و ویران نمودند. وی ناگزیر شد بدون هیچگونه سرپناهی در زمستان سرد شبانه اوز را ترک کند. این خانواده هشت برادر و خواهر پدر و مادر مریض خود را برای معالجه روانه بمبئی در کشور هندوستان نمود. حاج میراحمد در آنجا طومار عمرش درهم نوردید و بدرود زندگانی گفت و از کشمکش دنیوی آسوده گشت. پسرانش با عیال و اطفال به دیار گرمسیر رفته و در قریه گوده رحل اقامت کرده و سکنی گرفتند. امیرهاشم اولاد بزرگ میراحمد در جزیره قشم به تجارت اشتغال ورزید ثروت کثیری فراهم گردانید. میرعبدالغفور در یزد مشهور و بلند آوازه گردید. مردی بود باوقار و محتشم در مسافرت تهران بحضور ناصرالدین شاه شرفیاب و مورد مرحمت واقع گردید. از آثاریه میراحمد آب انبارهایی است که در کوهستان اطراف اوز موجود و به یادگار مانده است.
اکنون نوادگان میراحمد در بندرعباس و جزیره قشم ساکن هستند در بین این سنوات وقایعی اتفاق افتاد که مایه بسی تاسف است. بنابر قانون استبداد که در آن زمان که ممالک ایران جز استبداد و هرج و مرج چیزی دیگر نبود در اوز نیز به همان روش پیش آمدهای سهمگین به ظهور رسید. اگرچه میرعبدالهادی مستقل و نفوذ کامل داشت ولی دائما با طایفه خواج در رقابت و منازعه بود. تا آن که خواجه محمدرفیع پسرخواجه زینل بعد از فوت پدر هوس ریاست در سر داشت در اوز تاب نیاورده با اتباع از اوز خارج و به قریه کوره رفت و گاهی به حوالی اوز تاخته با امرا زد و خوردی به هم می رسانید. و در پی فرصت می بود که اوز را به حیطه تصرف درآورد. و نیز در داخل اوز هم اسباب مناقشه فراهم می بود و چنانچه که طائفه میرشکاران از در مخالفت درآیند میرعبدالهادی چند نفر از آنها را گرفته در قلعه دو خندقی محبوس و از پا در آورد. در اواخر سنه ۱۲۸۰ خواجه محمدرفیع به تدابیر مختلف که او را مسلم بود قلعه پرویزه را از دست مستحفظین استخلاص کرده اوز را به تصرف درآورد و به همراهی گراشی ها محض استقلال خویش جمع کثیری از تجار و رعایا خواهی نخواهی به گراش کوچانید.
موقعی که شاهزاده مهدی قلی میرزا چنانکه مشهور است که در سنه هشتاد دو به لار آمد به جهت تشمیت لارستان بنا به تقویت و همراهی آقا فتحعلی خان، خواجه محمدرفیع موصوف به کلانتری اوز نایل آمد و قلعه پرویزه نیز واگذار به ایشان شد. رعایا بالاتفاق از گراش به اوز معاودت دادند و میرعبدالهادی علی الرسم از اوز خارج و در قریه بیرم سکنی و اقامت نمود. خواجه محمدرفیع شش سال کلانتری با استقلال کرده و محرم سنه ۱۲۸۷ بدارالبقا شتافت. در مدت کلانتری او اوز رفته رفته در تحت انتظام می رفت و مناقشه ای بوقوع پیوست و رعایا مرفه الحال قحطی و تاخت و تاز سارقین مردم به ستوه آمده و به دشواری زندگی می گذرانیدند و بعد از اوز بنا به تصویب عده ای از اهالی پسر اکبرشان به نام خواجه محمدشفیع جانشین مقرر داشتند و خلعت و رقم از آقافتحعلی خان برایش رسید. اما او چون از عهده امور دیوانی بر نیامد و به نظم آوردن اهالی را در خود ندید پس از چهار ماه استعفا داد. بعد از او خواجه عبدالنور پسر خواجه عبدالواحد که سمت مشاورت با خواجه محمدرفیع داشت. به صحه جمعی از کدخدایان به کلانتری اوز انتخاب گردید او جوانی بود بر رشادت موصوف چون پیمانه عمرش در مدت هشت ماه سرشار گردید در مصاف با سارقین با اصابت گلوله جان به جان آفرین سپرد و شهاد ت یافت.
بعد از کشته شدن خواجه عبدالنور مجددا میرعبدالهادی با تصویب حکمران کل لارستان به کلانتری اوز منصوب شد. با اتباع خود از بیرم به اوز رجعت نمود ولی در آن سنوات ۱۲۸۷ -۱۲۸۸-۱۲۸۹ به واسطه قحطی امراض کثیره اوز و سایر دهات گرمسیری و تمامی محافل فارس از خیر آبادی افتاده، هزاران نفر از ترک و تاجیک در گذرگاهها و در قرای گرمسیر بدون کفن و دفن طعمه وحوش گردیدند. گندم و جو حکم کیمیا داشت برای فقر و بیچارگان از کراچی به وسیله تجار داخله و خارجه برنج فرستاده می شد. و بین آنان توزیع می نمودند. غالب قوت فقرا هسته خرما و آش اهلوک و رشته اشجار و علوفه بود.
بعد از بازگشت میرعبدالهادی به کلانتری اوز فیما بین نامبرده و رئیس ابراهیم بیغردی که مردی بی باک بود منازعه رخ داد. در یکی از این منازعه ها میرشکار محمدشریف ابول مقتول گردید. سپس به حیله و مکر پرداخت. افرادی از اوز که مخالف میرعبدالهادی بودند نزد خود خواند و ایشان را با خود همراه کرد. و طرح دسیسه انداخت منجمله به قاید محمد نامی پسر قاید عبداله که به تزویر و تهور معروف بود دستور داد بیش قراول جمعیت خویش گردد و تفنگ چنان برگزیده به دلالت قائد محمد به جهت بند و بست کوچه و محلات گسیل داشت تا به موقع سر راه اهالی را بسته تا راه گریز نداشته باشند و از تیرهای (گز) بریده چوب بستی پله مانند ساختند و جمعی مامور بدوش گرفتند و دیوار قلعه تکیه دادند تا به مجرد گرفتن قلعه همگی هجوم به ولایت آورده اما از آنجائی که لطف الهی شامل مسلمانان در کنف عنایت اوست چون یکی از آن گروه به نام محمدزیارتی خود را به کنگره های حصار قلعه رسانید رئیس نگهبانان قلعه عبدالنور میرصالح در حالی که تفنگ به دوش داشت نظرش به یک انسان می افتد که بر حصار سوار است بدون صدا تفنگ را به سوی او دراز و شلیک نمود. علی الفور او را سرنگون و به پایین می اندازد که جارچی نعره دشمن، دشمن را بگوش اهالی رسانید چون در آن زمان اهالی تماما سلحشور و مستعد بودند به مجرد آواز جارچی در پای قلعه حاضر و دیدند پای نردبان چوب بست یک نفر زخمی افتاده است پس از سوال و جواب او هم فوت می شود. بی درنگ تفنگ چیان به دشمن تاخته تا دو فرسنگی از ولایت آنان را متفرق ساخته اموال و ادواتشان را که بجا گذاشته بودند را صاحب می شوند.
مرد زیارتی منحوس و دشمن را کشان کشان به چاهی انداختند. ولی قائد محمد پیش قراول به چنگ مامورین گرفتار گردید. و به زندانش انداختند. پس از بازجویی و اقرار به تقصیر هر دو دیدگانش را به رسم آن روز ایران از حدقه بیرون آورده و نصف زبانش را نیز بریرند. قائد کور و لال شد و تا سنه ۱۳۲۰ تقریبا در حیات بود این حکایت از زبان ناقص او بیادگار مانده است. اما بعد از واقعه بکلی ندامت حاصل کرده تا مادام الحیات راه تقوی اختیار و در مجالس مشایخ نقشبندیه حاضر می شد در سنه ۱۲۹۰ حاج محمد دهباشی مفلوج گردید. بطوری که قدرت حرکت نداشت و به همراهی و اقدامات میرعبدالهادی در بنای مسجد کمک نمود و با تمام و چندی در قریه کوره به رحمت خدا پیوست. اولاد او در گراش سکنی نموده و بعدا به اوز مراجعت نمودند. بعد از درگذشت میرعبدالهادی کلانتری اوز به خواجه عبدالرضا بن حاجی زینل لطفا رسید. مدت کلانتری خواجه عبدالرضا بیش از یک سال طول نکشید که مجددا تمنای کلانتری نمود ولی این جریان در موقعی صورت گرفت که خواجه عبدالرضا در حالت احتضار، بیماری و ناتوانی و شدت مریضی با زحمات فوق العاده ای به لار رفت و از حضور بیگلربیگی رقم و خلعت کلانتری برایش مقرر و صادر گردید. اما اجل مهلتش نداد در همان روز طومار عمرش درهم نوردید و بدار البقایش فرستاد.
مدت کلانتری خواجه عبدالرضا در دو مرحله تقریبا ۱۴ سال دوام پذیرفت. از محاسن او کمال اعتقاد مذهبی و دیانت و مواظبت در طاعت و عبادت از جمله سیاست او مخالفت با رفتارهای نامطلوب نسوان بود که در کوچه و برزن و در اجتماعات رجال عبور و مرور نکنند. در سور و ماتم با کمال حجاب و نهایت مستوری حرکت نمایند. در خانه ها صداهای بلند سر ندهند از برای آب آوردن از برکه سخت مخالفت می کرد. و هرکس از مردان که به نماز جمعه حاضر نمی شد چوب می زد. در مزارع حکم می کرد که اطراف مزرعه خارجین نکنند چون می گفت محافظ آن من هستم. در کوهستان اطراف از قطع اشجار سبز ثمری یا غیر ثمری به شدت ممانعت می کرد. خواجه محمدصالح بعد از قضیه پدر به حکم بیگلربیگی لارستان به کلانتری اوز منصوب گردید. کلانتری سه ساله او در سنه ۱۳۱۰ با انقلاب مشروطیت خاتمه پذیرفت.
منبع : عصراوز
لینک کوتاه:
دیدگاه بگذارید
جناب آقای رییس عبدالله کمالی اززحماتت بخاطر نگارش وقایع تاریخی اوز صمیمانه قدردانی مینمایم
آقای کمالی مثل همه مقاله هایت ازشما تشکر میکنم
آقای کمالی کسانیکه ازاوزمهاجرت کردند علت واقعی چه بود وچرا رفتتند؟