درس هایی که کرونا به ما آموخت
فاطمه کمال نژاد:
آن زمان که دانشجوی دوره کارشناسی بودم و درس ویروس شناسی را می خواندم و استاد از هر ویروس به ما می آموخت و اسم و رسم ( کشیدن شکل ) و بیماری که ایجاد می کند و دارو و درمان آن بیماری را برایمان می گفت، با خود می اندیشیدم ; که علم پایان یافته است. هر آنچه که باید تا امروز کشف می شد، شده است و دیگر ویروسی ناشناخته برای انسان نمانده است.
من بی آنکه نقشی در کشف، گسترش یا حتی آموزش علم داشته باشم به صرف انسان بودنم به علمی که بشر همنوع من در مواجهه و مقابله با بیماری ها یافته بود ; غره بودم.
تنها تصورم از بیماری های واگیردار طاعون و وبا بود که در موردش در کتابها و فیلم ها دیده بودم. تصویرهای گنگ و کم و بیش محو از اروپای قرون وسطایی که مردمی چرکین و کثیف به هر سو می دویدند تا شاید از طاعون جان به در برند ولی از مرگ گریزی نداشتند.
شاید اگر آن روزها به اندازه کوچکترین ذره متصور می شدم که علم پایان ندارد و ممکن است روزی همه گیری بیماری را با چشمانم ببینم بهتر می آموختم و اسم و رسم ویروس ها را فقط برای نمره به خاطر نمی سپردم.
اصلا انگار تا انسان چیزی را خود تجربه نکند، نمی آموزد. همان سالها از استادم پرسیدم: ” اپیدمی و پاندمی چه تفاوت دارد؟ هر دو که یک معنی می دهد ; یعنی همه گیری “.
اما این روزها که کرونا را دیده ام می دانم وسعت همه گیری است که اپیدمی و پاندمی را تعریف می کند.
شاید همین غره شدن به علمی که همنوعم (بشر) برایم ساخته بود موجب آن شد که تا چند روز عمق خطر کرونا را انکار کنم.
مگر می شود انسان همنوع من از یک ویروس مغلوب شود. غیرممکن است .
با خود می گفتم: “کرونا ویروس ها را خوانده ام. طیف گسترده ای از ویروس ها که ساده ترینش سرماخوردگی است و بعد آنفولانزا و …
انسانی که طاعون و وبا را شکست داد و جزام را مهار کرد از پس کرونا هم بر می آید.
پس از چند روز پذیرفتم که کرونا خطرناک است و باید برای مهارش، قطع زنجیره انسانی به وجود آید; یعنی هر کس تا آنجا که می تواند در خانه بماند و تماس هایش را با همنوعش ( بشر ) کمتر کند.
روزهای اول در خانه ماندن، ناراحت بودم. از اینکه دوستانم را نمی دیدم، به خرید نمی رفتم، پیاده روی نمی کردم، باشگاه نمی رفتم، قهوه ام را در یک کافه دنج نمی نوشیدم و … . از همه اینها ناراحت بودم. غر می زدم و حوصله ام سر می رفت. ولی چاره ای نبود ; می بایست خود را سرگرم کنم.
پس کتاب خواندم. تلویزیون دیدم و کم کم سرگرم شدن را یاد گرفتم.
یادگرفتم، کمی بیشتر خرید کنم تا برای یک هفته تا ده روز نیاز به از خانه بیرون رفتن نداشته باشم . یاد گرفتم ; یخچال را نگاه کنم و با آنچه در یخچال است آشپزی کنم. یاد گرفتم ; خورشت بادمجان بدون لپه هم خوشمزه می شود و نیاز نیست، هر دقیقه برای خرید هر چیزی مثلا لپه از خانه خارج شد.
حتی تحت تاثیر فضای مجازی نان پختن را هم یادگرفتم. شاید نانی که پختم با کیفیت ترین نان نبود اما برای خودم خوشمزه ترین نان بود.
کودک که بودم تلویزیون، برنامه کارتونی ( انیمیشن ) به نام خانواده دکتر ارنست پخش می کرد. این خانواده در راه رفتن به استرالیا کشتی شان غرق شد و مجبور به زندگی در جزیره ای بدون سکنه شدند.
آنها ابتدا ترسیدند بعد یادگرفتند با این تنهایی کنار بیایند و آنچه نیاز دارند را خود بسازند.
یادم می آید کودک بودم ساعت ۵ پسین از مدرسه مرخص می شدم، روزهایی که کارتون خانواده دکتر ارنست را داشت با عجله به خانه می رفتم تا کارتون مورد علاقه ام را ببینم. از اینکه یک خانواده تنها بدون هیچ فامیل و دوست و همسایه و …در کنار هم خوشحال بودند، لذت می بردم. از اینکه یاد گرفتند خانه شان را خودشان بسازند ; از اینکه یاد گرفتند نمک تهیه کنند ; یادگرفتند پنیر درست کنند ; سبزی بکارند و ….لذت می بردم. آن روزها می دیدم که دکتر ارنست به بچه هایش در آن جزیره و در خانه درختی شان درس و مشق می آموخت. کودک بودم و با خود می گفتم :” مگر می شود در خانه درس خواند؟ “.
امروز محصلین در خانه و از طریق مجازی می آموزند.
خانواده دکتر ارنست یاد گرفتند در تنهایی خوشحال باشد و در آخر قایقی ساختند و توانستند از آن جزیره بیرون آیند.
این روزهای کرونایی خیلی به کارتون خانواده دکتر ارنست فکر می کنم. به نظرم همه ی آدمها در کنار خانواده شان، مثل خانواده دکتر ارنست دارند می آموزند که بیش از پیش از کنار هم بودن خوشحال باشند.
راستش آن روزی که دلم کشک خواست و در اینترنت سرچ کردم و صفر تا صد تهیه کشک را آموختم و اتفاقا کشک خوشمزه ای شد اولین بار یاد کارتون دکتر ارنست افتادم . یا همان روز که مادرم دور موهای پدرم را مرتب کرد هم صحنه ای از کارتون خانواده دکتر ارنست در ذهنم زنده شد.
ما هم همچون خانواده دکتر ارنست به مقصد خواهیم رسید. قایق را که همان واکسن است خواهیم ساخت.
از قایق گفتم; یاد قایق سهراب افتادم.
“قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است “.
شعر را چند بار زمزمه می کنم . چقدر به حال و روز کرونایی ما می خورد. اما امید پنجره های باز رو به تجلی زندگی را بار دیگر زیبا می کند.
در این روزهای کرونایی ، مادرم تکنولوژی را پذیرفت و آموخت که جای دیدار حضوری می توان از تماس تصویری بهره برد. چیزی که قبل ترها قبولش نداشت. او آموخت که از راه تماس تصویری هم می تواند عشق و محبتش را به برادرانم در شهری دیگر، ابراز کند.
از عشق نوشتم. به نظرم عشق هم در این روزهای کرونایی شکل و شمایلش عوض شده; همین که به کسی گفته می شود در خانه بماند و زنجیره انتقال انسانی را قطع کند و فاصله ها رعایت شود یعنی مواقب خودت باش چون دوستت دارم. وقتی پیامی می فرستیم یا دریافت می کنیم که نان را قبل خوردن گرم کنید سپس بخورید یعنی دوستت دارم.
هر چند در این روزهای کرونایی آن مدل عشق و دوست داشتن، لیلی و مجنونی که همه می شناسیم هم وجود دارد.
شنیده اید؟ که می گویند : ” دود از کنده بلند می شود ” . چند روز پیش مطلبی خواندم که یک زوج دل جوان و عاشق ۸۵ ساله از دانمارک و ۸۹ ساله از آلمان که به دلیل شیوع کرونا مرز کشورشان بسته شده ; هر روز مسافتی را طی می کنند تا در لب مرز به قرار هر روزه شان برسند. این عشاق دل جوان با فاصله همدیگر را ملاقات می کنند.
شاید سالها بعد کسی کتابی با نام ( عشق سالهای کرونا ) بنویسد.
در روزهای کرونایی خبرهای خوش هم شنیده می شود. بازگشت بعضی گونه های جانوری به قلمرو پیشین شان. قلمروی که همنوعم ( بشر ) آنها را از آن خود می دانست و گاهی حتی به یغما بردش.
این بار یاد دوره کارشناسی و درس جانورشناسی افتادم. خوانده بودم ; دستکاری های انسان در طبیعت موجب از بین رفتن یا تغییر قلمرو فون جانوری و فلور گیاهی می گردد.
باری ! این روزهای کرونایی زمین نفس می کشد و آلودگی آسمان کمی درمان گشته است.
به زودی کرونا شکست خواهد خورد و همه چیز به روال قبل بر می گردد. دوباره عزیزانمان را در آغوش خواهیم کشید. اما خاطره کرونا تا ابد در ذهنمان خواهد ماند. خاطره چند هفته در خانه ماندن و بعدها اگر عمری باقی بود می توانیم برای نوه هایمان تعریف کنیم.
شاید آن روز نوه من و شما با تعجب به ما نگاه کند و بپرسد: “مگر ممکن است کسی از کووید ۱۹ بمیرد؟؟؟!!!”.
همانطور که من تا زمانی نه چندان دور وقتی در مورد آنفولانزای اسپانیایی که ششصد تا هفتصد نفر را فقط در اوز از بین برده بود ; می شنیدم ، تعجب می کردم.
از آن سالهای آنفولانزا در اوز به سال درده یا سردرده یاد می شود; شاید ما هم وقتی پیر شدیم از این سال به نام سال درده یا سال کرونایی و یا همچنین اسمی یاد کنیم.
مثلا بگوییم : در سردرده یا سال کرونایی ، فلانی متولد شد، فلانی فارغ التحصیل شد ، فلانی ازواج کرد و…
(بشر) هنوز راه طولانی برای آموختن علم در پیش دارد اما می دانیم که می تواند و موفق می شود.
لینک کوتاه:
عالی بود خاله جان قلمت توانا مامی تونیم با در خانه ماندن شکستش دهیم
خداقوت احسنت ازمطالب بسیارزیباواموزنده
عالی بود موفق باشید
ز قایق گفتم; یاد قایق سهراب افتادم.“قایقی خواهم ساختخواهم انداخت به آب.پشت دریاها شهری ست
زیبا شعر و مطلب پیوند زدی.
امید آنشود که سهراب سروده.
امید آنرود که شما امید داده ای
احسنت
از حسن توجه و لطف دوستان سپاسگزارم
درود بر خانم دکتر کمال نژاد خیلی شیرین نوشته آید موفق باشید