روزها چه زود دیر می شوند و هر لحظه باید قدر جوانی و طبیعت را دانست
از خداوند شاکرم که از تندرستی برخوردارم و آخرین سال های عمرم را زندگی می کنم و در حد توان با همشهریان نیز تشریک مساعی می کنم ولی روزها چه زود دیر می شوند.
محمدصدیق پیرزاد*: اکنون که در سنین بالای نود زندگی می کنم و به سبب وجود ویروس کرونا، در خانه خزیده و خیلی کم بیرون می آیم، به فکر دوره جوانی و کوه گردی ها و شکار و جولان دادن در دامان طبیعت می افتم.
در آخرین سفر کوتاه و پیاده ای که بدون حمل تفنگ داشتم حدود هفتاد و سه سالگی را پشت سر می گذاشتم. آماده شدم در صبحگاه یک روز بهاری بزنم به راه و بروم قله «کلاته» در رشته کوه سرخ جنوب اوز که شرقی غربی کشیده شد بین دره انوه و کلاته قرار دارد و پس از صرف صبحانه در دامان طبیعت به خانه برگردم.
روز و ساعت حرکت فرا رسید. با یک کوله پشتی کوچک محتوی صبحانه ساده و وسایل چای و کمکهای اولیه برپشت و تبری کوچک بر آن ساخته شده از فولاد به عنوان عصا و سلاح دفاعی در دست حرکت را آغاز کردم.
چون سربالایی کوهستان را شروع کردم با گام های سنگین و آرام به سمت بالا قدم برداشتم. هوا روشن شده بود. مقداری از راه که پیمودم، نشستم تا نقسی چاق کنم دیدم از مشرق خورشید با تشعشع خود چون نواری و بعد طشتی زرین از پشت کوه بالا می آید و علاوه براین که منظره بسیار زیبایی بود همه جا را هم روشن می کرد.
بوی علف بهاری و گل بوته خاربن ها و وزش ملایم نسیم بهاری حالتی خاص به من دست داده بود. صحنه ی خورشید آنقدر زیبا بود که پشت کردن به آن کمال بی ذوقی می نمود ولی چاره ای نداشتم و تصمیم گرفته بودم که به قله برسم، پس به راه خود ادامه دادم. نیمه راه بر روی خط راه و صخره ای صاف( به زبان محلی چک صاف) دیدم چیزی کنده شده است خوب که نگاه کردم کلمه سهیل حک شده بود. به هر صورت عرق ریزان به قله رسیدم و پس از لحظاتی که آسودم و با دوربین شکاری منظره شهر اوز را از نظر گذراندم مشغول تهیه چای و صبحانه شدم. پس از روشن کردن آتشی از شاخ برگ های خشک، آب از قمقمه یک لیتری ام به اندازه فقط یک لیوان در کتری سیاه ریختم و بر روی آتش چای را آماده کردم و سه عدد تخم مرغ محلی هم در ظرفی کوچک آلومینیومی نیمرو درست کرده با تکه ای نان شروع به صرف صبحانه کردم.
آرامش کوهستان نعمتی است که فقط بعضی ها قدرش را می دانند. سکوت محض، استنشاق هوای پاک، بوی گلهای بهاری خود مانند شعری نغز و غزلی آرام است که شاعرش خدا است و صدایش را باید با گوش جان شنید.
پس از صرف صبحانه و شکر ایزد متعال و رفع خستگی کوه نوردی تا محل خمره های آب پشت قله هم رفتم که مملو از آب بود. سپس آهنگ بازگشت کردم و با احتیاط کامل قدم ها را برداشتم تا به خانه رسیدم.
این روزها خاطرات گذشته ام که در کوه به سر می بردم و یا به دنبال شکار بودم هم چون فیلمی زیبا به وضوح می بینم و حتی محل شلیک کردن بعضی از تیرها و کمبود آب شرب و خطر مار گزیدگی و پرت شدن از بلندی کوه به دره را خوب به یاد می آورم. جولانگاهم کوهستان سیاه گراش و بواش و گهگاهی اطراف بریز لارستان و فرایجان سال هایی هم در کوهستان های اطراف بندرلنگه و مغویه بود.
اکنون سالمندم و فقط با عصا می توانم راه بروم و به زحمت از پله ها صعود می کنم.
در خاتمه از خداوند مهربان و بخشنده شاکرم که از تندرستی نسبی برخوردارم و آخرین سال های عمرم را به شیرینی زندگی و در حد توان در رتق و فتق امور زادگاهم اوز با همشهریان نیز تشریک مساعی می کنم. یاد آن روزها بخیر.
* فرهنگی بازنشسته آموزش و پرورش
لینک کوتاه:
با سلام خدمت دست اندرکاران محترم پیام دانش و درود خدمت استاد پیرزاد و با سپاس از بیان این خاطره زیبا .
با آرزوی سلامتی و طول عمر خدمت ایشان و سایر بزرگان و پیشکسوتان شهر عزیزمان اوز .
سمیر پیرزاد
سلام دورود برشما واقای پیراذ ماشاالله چه زیبا توضع داده بود خاطرات به طبیعت رفتنش🌹🌹🌹🌹🌹🌹👏👏👏👏😄